"پسرم اینو آویزه ی گوشت کن هیچ چیز اونطور که دیده میشه نیست!حتی این دنیایی که توش زندگی میکنی!"
....
"آقای دکتر میشه بگین وضعیتش چطوره؟؟؟" مرد قد بلندی که روپوش سفیدی به تن داشت عینکش رو تنظیم کرد "خب...باید بگم که وضعیتش واقعا وخیمه ضربه ی بدی به سرش وارد شده من و تیمم نهایت تلاشمون رو کردیم و تمام لخته ی خون رو از مغزش خارج کردیم اما از این که به هوش میاد یا نه مطمئن نیستم چون واقعا عمل سنگینی رو پشت سر گذاشته! فعلا تو آی سیو نگهش میداریم!!"
.....بعد بستن در اتاق سرش رو بلند کرد و به نامجون خیره شد "اومد؟؟؟؟"
با سر تایید کرد "آره اومد...جیمین چی؟؟هنوزم داره میرقصه؟؟" جین با ناراحتی سر تکون داد "امیدوارم بعد دیدنش قاطی نکنه!!به زور آرومش کردم!" نامجون حرفی برای گفتن نداشت و فقط برای دلگرمی دادن به همسرش با لبخندی که چال گونه اش رو نمایان میکرد پشت سرش ایستاد و شونه هاش رو ماساژ داد "یونگی پسر خیلی خوبیه کارشم حرف نداره مطمئن باش از پسش برمیاد !الانم پایین منتظرمونه بهتره بریم و بیشتر از این منتظرش نذاریم!!" سوکجین سر تکون داد و بعد نیم نگاهی به دربسته ی اتاق جیمین که صدای آهنگ از داخلش میومد با هدایت همسرش به
سمت راه پله قدم برداشت.
یونگی فقط یه پرستار ساده بود ازش انتظار نداشتن که درمانش کنه همین که آرومش کنه و مراقبش باشه کافی بود اما باز هم دل سوکجین شور میزد نگران بود،میترسید که دیگه تنها برادرش برای همیشه تو
اون حالت بمونه و هیچوقت به زندگیعادی خودش برنگرده .
نامجون که متوجه عمق ناراحتی همسرش شده بود لبخندش ناخودآگاه خشک شد برای اینکه بهش
بگه *من کنارتم* دستش رو دور شونه اش انداخته و به خودش نزدیک تر کرد با همون حالت از پله ها پایین رفتن.
یونگی با یه کیف دستی و یه چمدون کنار پاهاش
پایین راه پله ایستاده بود و با کنجکاوی و هیجان به نقاشی بزرگ روی دیوار خیره شده بود یه پرتره از سه تا پسر ،کسی جز اعضای اون خانواده ای که داخل اون خونه زندگی میکردن نبود پسر سمت راستی بهترین دوستش نامجون بود که مثل همیشه لبخندی به پهنای صورتش زده بود و چال گونه هاش رو به نمایش
گذاشته بود،پسر سمت راستی همسر نامجون بود که سرش رو با لبخند زیبایی به سر برادرش که در راس هر دوشون نشسته بود تکیه داده بود اون پسر هم
جیمین بود ، جیمین وقتی لبخند دندون نما میزد چشماش خط میشدن تو این نقاشیم همینطور بود صدای نامجون از بغل دستش اومد "جیمینکشیده!!قشنگ نیست؟؟"
یونگی دهن نیمه بازش رو بست و به سمتش برگشت در حالی که سعی میکرد تعجبش رو مخفی کنه با هیجان حرف زد "جدی؟؟این واقعا شاهکاره!!"
جین که به نظر میومد با دیدن یونگی ناامید شده از سرتا پا نگاهی بهش انداخت "یونگی..این بود؟؟" پسرقدکوتاه به سمتش برگشت "بله؟؟؟"
نامجون کوتاه خندید "هیچی بهت خوش آمد گفت!چیزه..میگم تو برو بالا صدای آهنگ رو دنبال کنی
میرسی به اتاقش منم میام!!"
یونگی نگاه گذرایی به سوکجین که چپ چپنگاهش
میکرد انداخت. و بعد خواست چمدونش رو برداره که نامجون مانعش شد "من برات میارمش سختت میشه!!"
یونگی هم بدون هیچ رودربایستی قبول کرد و از
پله ها بالا رفت بلافاصله سوکجین سیخونکی به نامجون زد "احمق!!!من منظورم این دوستت نبود!!من اونیکی رو میگفتم!!"
نامجون با چشم های گرد شده به سمتش برگشت "کدوم یکی!!!اوه...هوسوک؟؟؟خب چه فرقی میکنه هیونگ!!!"
سوکجین از روی تاسف سر تکون داد دست نامجون رو از روی شونه اش پس زد در حالی که با حرص از پله ها بالا میرفت جواب داد "انگار یادش نیست این پسره
همیشه مثل کنه میچسبید به جیمین هر جا میرفتیم اونم میومد منماصلا ازش خوشم نمیومد نمیتونم بذارم این منحرف بیست و چهار ساعته پیش داداشم باشه!"
نامجون هول شد. بدو بدو به دنبالش افتاد "هیونگ..خب الان اوضاع فرق میکنه یه لحظه وایستا ببین چیمیگم!!" با نگاه تیز جین از حرکت ایستاد "الان اگه جیمین این چلغوز رو ببینه و قاطی کنه مسئولیتش رو تو قبول میکنی؟؟بعدش حاضری طلاقت
بدم؟؟"
نامجون یه پله بالا اومد "ولی آخ-.."
وقتی دید سوکجین داره همچنان به راهش ادامه میده ناچارا قدم هاش رو تند تر کرد و خودش رو بهش رسوند "هیونگ چرا هر چیمیشه بحث طلاق رو میاری وسط این چیزیه که حتی شوخیشم قشنگ نیست-" جین بدون توجه به نامجون آخرین پله
رو هم رد کرد و با قدم های بلند خودش رو به اتاق جیمین رسوند "گفتم دیگه الان جیمین-"
در باز بود با دیدن صحنه ی جلوی روش خشکش زد.
چند ثانیه بعد نامجون هم کنارش ایستاده بود برخلاف تصورشون جیمین نه تنها عصبی نشده بود بلکه داشت میرقصید ولی ایندفعه با همراهی یونگی!
یه دستشون توی هم قفل شده بود، دست دیگه ی جیمین روی شونه ی یونگی قرار داشت و پسر بزرگتر با دست دیگه اش دور کمر جیمین
حلقه شده بود "هیونگ..چیزی که من دارم میبینم رو تو هم میبینی؟؟؟"
سوکجین که با دهن نیمه باز بهشون خیره شده بود، جواب داد"کور که نیستم میبینم!اما.. آخه مگه میشه؟؟"
یونگی وقتی متوجه حضور اون دو تا جلوی در شد سرش رو کمی کج کرد و با لبخند ملیحی نگاهشون کرد "دیدم تنهایی داره میرقصه خواستم همراهیش کنم اونم قبول کرد!!"
نامجون با چشم های گرد شده وارد اتاق شد "این..امکان نداره چطور قبول کرد!!؟؟"
یونگی در جواب شونه ای بالا انداخت و دست جیمین رو بلند کرد و دور سر خودش چرخوندش بعد دوباره بهش نزدیک شد با حالت قبلی به رقصیدن ادامه دادن. نامجون برگشت سمت سوکجین "هیونگ...هنوزم میخوای اون اینجا نباشه؟؟"
جین ابروهاش بالا پریدن چند ثانیه مکث کرد "میتونیم چند روز آزمایشی بذاریم بمونه اگه مشکلی پیش نیومد بهش فکر میکنیم!!" به دنبال این حرف پشت بهش کرد و از اونجا دور شد.
نامجون به یونگی نگاهی انداخت بی اختیار لبخندی زد "مثل اینکه از تو خوشش اومده !" در حالی که با چشم و ابرو به جیمین اشاره میکرد از اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
Lost in the Dream ☁️ [YOONMIN]✔️
Fanfiction🔚کامل شده~جیمین هر ثانیه به طناب دار نزدیک تر میشد و با هر قدمی که برمیداشت قلب یونگی از درد فشرده میشد سرعتش رو بیشتر کرد و به شدت آدم ها رو پس زد تا خودش رو بهشون برسونه همه ی کسایی که اونجا بودن با دیدنش اسمش رو پچ پچ میکردن و شایعه هایی که شن...