جیمین سرش رو خم کرد تا بتونه یونگی رو ببینه «منظورت از وليعهد تقلبی چیه؟؟ تو میشناسیش؟؟» یونگی در حالی که به روبه
رو خیره شده بود چند ثانیه مکث کرد مطمئن نبود که باید بگه یا نه
ولی چاره ی دیگه ای نداشت «اون در واقع داداش دوقلوی منه يوهان همون کسی که همیشه آویزونت بود»جیمین با شنیدن این حرف خشکش زد منظورش چیه؟ یونگی داداش دوقلو داشت اونی که همیشه مثل استاکر
دنبالم بود داداشش بود؟ با دهن نیمه باز به پس سر یونگی خیره شد «من... نميفهمم تو... قل داشتی؟؟ من چرا یادم نمیاد »یونگی که به نظر میومد ناراحت شده و دلش نمیخواد حرف بزنه اما به ناچار جواب داد «برای اینکه مرده. تو مرده ها رو یادت نمیاد شاید چون جزو کسایی بوده که دوستش
داشتی فراموشش کردی ولی تو ناخودآگاهت زنده اس »ابروهای جیمین بالا پریدن آب دهنش رو قورت داد «یعنی میخوای بگی. اونم قراره بمیره؟؟ »
یونگی آروم سر تکون داد «تنها راه برگشت ما اینه که همه ی این افرادی که اینجان بمیرن تا همه چیز یکی یکی یادت بیاد میدونم قراره عذاب بکشی ولی چاره ی دیگه ای نداریم منم کمکی نمیتونم بکنم فقط اومدم اینجا تا این پروسه سریعتر به انجام برسه... »
جیمین با دهن نیمه باز در حالی که رفته رفته چشماش از اشک پر میشدن حرف زد «یعنی میخوای تهیونگ و ولیعهد رو بکشی؟؟ »
یونگی اضافه کرد « و جونگکوک رو »ابروهاش بهم دیگه گره خوردن «جونگکوک دیگه چرا؟؟؟ من نمیتونم بذارم اینکارو کنی اسب رو نگه دار»
یونگی اما گوش نداد
برای خودشم راحت نبود ولی واقعا چاره ای نداشت.بی اهمیت به راهش ادامه داد«منم اجازه نمیدم خودت رو اینجا حبس کنی اینجا جای تو نیست! »
جیمین که حالا به خاطر اشک دیدش تار شده بود بینیش رو بالا کشید «نشنیدی چی گفتم؟؟؟ اسب رو نگه دار »
یونگی دو مرتبه بی اهمیت به راهش ادامه داد و ایندفعه با داد جیمین مواجه شد «نگه داار»
همین کافی بود تا یونگی خیلی یهویی افسار رو بکشه و اسب سیاه رم کنه دوتا پای جلوییش بالا اومدن و بعد دوباره برگشت به حالت قبلیش جیمین با عصبانیت پرید پایین لباسش رو با دست تکون داده خلاف جهت یونگی حرکت کرد
«تو این جنگل گم بشی کسی نمیاد دنبالت خوددانی!»
**سرش رو بلند کرد و به اطرافش نگاهی انداخت به نظرش درختی
که جلوش بود آشنا میومد «صبر کن ببینم » دور خودش چرخید تا اینکه متوجه چیزی شد با دست به پیشونیش زد «لعنتی همین چند دقیقه پیش از اینجا رد شدم که دوباره برگشتم همینجا؟؟ » دستاش رو قاب صورتش کرد و با حالتی زار روی پنجه هاش نشست «خدای من »هوا تاریک شده بود و صدای زوزه گرگ و هو هو جغدها به گوشش میرسید و جو رو ترسناک تر میکرد نفس عمیقی کشید
و بلند شد قدمی به سمت جلو برداشت که صدایی از پشت شنید «جيمین!!»
از جا پرید وقتی به سمت صدا برگشت دیگه درختی در کار نبود اطرافش چراغونی بود و به نظر میرسید روی پشت بوم خونه ایه.
YOU ARE READING
Lost in the Dream ☁️ [YOONMIN]✔️
Fanfiction🔚کامل شده~جیمین هر ثانیه به طناب دار نزدیک تر میشد و با هر قدمی که برمیداشت قلب یونگی از درد فشرده میشد سرعتش رو بیشتر کرد و به شدت آدم ها رو پس زد تا خودش رو بهشون برسونه همه ی کسایی که اونجا بودن با دیدنش اسمش رو پچ پچ میکردن و شایعه هایی که شن...