"اعدامت میکنن!" ~•4

194 38 7
                                    

"هیونگ مثل اینکه واقعا رفته اونجا!!من باعث شدم؟؟آخه چطور!میگم اگه یه وقت اونجا بمیره چی؟؟هیونگ مگه تو خودت نمیگی یه بار رفته بودی اونجا و گیر افتاده بودی اگه جیمین هم گیر کنه چی ؟؟من؟؟من
چطوری میتونم نجاتش بدم!!-" با باز شدن در و ورود نامجون چند ثانیه مکث کرد و بعد بلافاصله موبایلش رو از کنار گوشش آورد پایین تماس رو قطع کرد. نامجون با لبخند عمیقی بهش خیره شد "جیمین حالش خوبه؟"
یونگی سر تکون داد و به جیمین که در حال تکمیل نقاشیش بود اشاره کرد "خودتم که میبینی!آروم و ساکت نشسته نقاشی میکشه!!"
لبخند نامجون عمیق تر شد "هم من هم جین هیونگ خیلی خوشحالیم که بالاخره به جز رقصیدن کار دیگه ای هم انجام میده و اینا همش به لطف توئه!!"
یونگی هم متقابلا لبخندی زد "نه بابا من که کار خاصی نکردم!!"
نامجون سرکی کشید و به ظرف غذایی که یه ساعت پیش آورده بودش اونجا خیره شد خالی خالی بود. "میبینم که غذاشم خورده!!تو خودت چیزی نمیخوری؟"
یونگی نگاهی به جیمین انداخت و بعد  دستی رو شکمش کشید "راستش  چرا کمی گرسنه ام!"
ابروهای نامجون بالا پریدن "پس بیا با هم شام بخوریم!"
سر سفره ی شام سوکجین در حالی که زیر چشمی یونگی رو تماشا میکرد به نامجون سلقمه ای زده با سر به نمکدون اشاره کرد "اونو بده من!!"
نامجون بی معطلی خیلی سریع نمکدون رو برداشت و داد دست همسرش یونگی قاشقی از سوپ جلبک خورد  و در حالی که به اون دو تا که بیشتر شبیه ارباب
و برده بودن خیره شد تازه یادش افتاد که سوال ایجاد شده توی ذهنش رو بپرسه "اوه..راستی یادم رفت بپرسم امروز تولد کسیه؟؟"
سوکجین که داشت قاشق رو به سمت دهنش می‌برد همونجا متوقف شد با ابروهای بالا پریده نگاهش کرد "از کجا فهمیدی؟؟"
یونگی به ظرف سوپ اشاره کرد "سوپ جلبک
درست کردین !" (پ‌.ن:مردم کره روز تولد اعضای خانواده اشون سوپ جلبک درست میکنن)
سوکجین آهانی زیر لب گفت که نامجون پیش دستی کرد "تولد جیمینِ!"
جین آهی کشید با لحنی پر بغض حرف زد "وقتی خودش نمیدونه چه فایده داره!" با ناراحتی قاشقش رو پرت کرد داخل پیاله اش "شماها بخورین
نوش جونتون من میرم یه سر به جیمین بزنم!!"
یونگی پشت سرش رو خاروند "اوه..نباید می‌پرسیدم! " نگاهی به نامجون که در حال خوردن بود انداخت و
از زیر میز پاش رو محکم به زانوش زد که باعث شد از جا بپره "زودتر بهم میگفتی
اینجوری نمیشد!!"
قاشق از دست نامجون افتاد درحالی که زانوش رو می‌مالید سرش رو بلند کرده با اخم بهش خیره شد "هیونگ!!واسه چی میزنی!!خب توئم
نمیپرسیدی دیگه!میخوردی سوپت رو!!"
یونگی چپ چپی نثارش کرد "زر نزن همش تقصیر توئه!!"
...

یونگی در حالی که توی افکارش غرق شده بود آخرین پله رو هم رد کرد و همینطور که سوت میزد خودش رو به اتاق جیمین رسوند درش بسته بود برای همین دستش رو گذاشت روی دستگیره و پایین کشیدش تا باز بشه همین که وارد اتاق شد با سوکجین رو به رو شد که درست پشت در ایستاده بود. مثل اینکه قصد داشت از اتاق خارج بشه..
خواست چیزی بگه که جین انگشت سبابه اش رو گذاشت روی لبهای غنچه شده اش "هیس!!جیمین خوابیده!!"
چشم های یونگی گرد شدن "چی؟؟خوابیده-"
جین عصبی بالا پایین پرید و محکم از بازوی یونگی گرفته با خودش کشید بیرون "چرا داد میزنی
نفهم!! بهت میگم خوابیده یعنی آروم تر حرف بزن!" یونگی با نگرانی به داخل اتاق خیره شد *وای خدای من اون الان نباید می‌خوابید!!*
**
"من بدون اربابم چیکار کنم؟؟؟"
جونگکوک با ناراحتی به نیم رخ تهیونگ خیره شد آروم دستش رو بلند کرد و گذاشت روی گونه ی خیسش درحالی که اشک های تازه اش رو با شستش پاک میکرد لب زد "نگران نباش ولیعهد هیچوقت اجازه نمیده که اعدامش کنن!!گریه کردن رو تمومش کن اینجوری منم ناراحت میشم!!"
تهیونگ به سمتش برگشت و خیلی یهویی محکم بغلش کرد "مرسی...که همیشه کنارمی!!"
چشم های جونگکوک گرد شدن و ضربان قلبش رفت روی هزار و برگشت بی اختیار گوشه های لبش بالا رفتن دستاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و چونه اش رو گذاشت روی شونه ی اون پسر "خب مگه دوستت نیستم؟؟بایدم کنارت باشم!!"
با فکر به روزی که رابطه اشون چیزی فراتر از دوستیِ نفسش رو با آه بیرون داد..
**
با احساس سرمایی که از زیر بهش القا میشد چشماش رو  با رخوت باز کرد روی زمین خوابیده بود؟دستش رو تکیه گاه قرار داد و بلند شده به حالت نشسته دراومد. گیج و منگ به اطرافش خیره شد یه اتاقک تاریک که با میله های آهنی زنگ زده بسته شده بود زندانی شده بود .
بویی شبیه به خون و فضله به مشامش رسید. دستش رو گرفت جلوی دهنش که تازه متوجه خون
روش شد. بی‌ اختیار شروع به لرزیدن کرد
"اعدامت میکنن!!" با شنیدن این صدا از پشت سرش از جا پرید و در حالی که دستش رو روی قلبش گذاشته
بود به سمتش برگشت  *مثل اینکه دوباره برگشتم اینجا وای نه!!*
همونطور تو حالت نشسته عقب عقب رفت به پسری که لباس هاش کهنه و پاره پوره بودن نگاه کرد "تو...دیگه کی هستی؟؟منو میشناسی؟؟"
اون پسر که به نظر میرسید تو حالت معمولی خودش نبود یعنی دیوونه بود به حالت نشسته
دراومد "اگه اینجا بمیری تو برزخ گیر میوفتی!دیگه نمیتونی به دنیای خودت برگردی!به معنای واقعی مرده ی متحرک میشی !همینو میخواستی؟؟"
جیمین با اینکه متوجه هیچکدوم از حرفاش نشده بود ولی وحشت زده شد.
با من من حرف زد "داری درمورد چی حرف میزنی!؟" اون پسر دستی به زیر بینی سربالاش کشید "اعدامت میکنن!نذار این اتفاق بیوفته از پادشاه طلب بخشش
کن!توضیح بده بگو تو قصد کشتن ولیعهد رو نداشتی!!"
جیمین تازه داشت به یاد می‌آورد وقتی که رفت پیش ولیعهد و بهش خنجر زد. در حالی که از ترس میلرزید و چشماش پر از اشک شده بود دستش رو جلوی دهن بازش  گرفت "میخوان اعدامم کنن؟؟" نفس عمیقی کشید و سعی کرد به ترسش غلبه کنه "ولی اون کسی که بهش خنجر زد من نبودم!من حتی نمیخواستم
برم‌پیشش نمیدونم چیشد که یهو از اتاقش سردر آوردم الانم که اینجام!!"
اون پسر دوباره تکرار کرد "اعدامت میکنن!طلب بخشش کن!"
جیمین که حالا از ترس کشته شدن بدنش مثل یخ سرد شده بود. آب دهنش رو صدادار قورت داد اون پسر یه چیز هایی میدونست ولی نمی‌گفت همون لحظه
سربازی اومده زنجیر وصل شده به در رو باز کرد جیمین عقب عقب رفته چسبید به دیوار فکر میکرد سراغ اون اومدن ولی اشتباه میکرد ، اومده بودن
که اون پسر عجیب غریب رو ببرن در حالی که از بازوهاش گرفته بودن دنبال خودشون کشوندن همین که از اون جای تاریک و بد بو خارج شد رو به جیمین
حرف زد "از ولیعهد فاصله بگیر وگرنه هر دو میمیرین!!طلب بخشش ‌کن اعدامت میکنن!!"  همینطور این جمله رو با صدای بلند تکرار کرد تا اینکه دیگه از دید خارج شد و صداشم به گوش نرسید جیمین که بغض کرده بود دستی به موهاش کشید "اون فقط یه دیوونه بود جیمین به حرفاش اهمیت نده!"
همون لحظه چشمش به تهیونگ که بدو بدو به سمتش میومد خورد ناخودآگاه  با دیدنش یک ذره هم که شده احساس شادی کرد.
تهیونگ طرف دیگه ی میله ها زانو زد و با دست از میله ها گرفت "ارباب!" چشماش از گریه سرخ شده بودن "حالتون خوبه؟؟" قطره اشکی از چشمش چکید. جیمین لبخند ملیحی زد "آره بابا خوبم!واسه چی گریه میکنی؟؟دیوونه ای مگه فعلا که زنده ام!!راستی میگم
اون پسری که یکم قبل از اینجا بردن چیکار کرده بود؟؟"
تهیونگ چند ثانیه مکث کرد تا به یاد بیاره چه کسی رو میگه گوشه ی ابروش رو خاروند "اون یکی از بهترین دوست های ولیعهد بود که یه بار ولیعهد رو به قصد کشتن مسموم کرده بود الانم
بردن تا اعدامش کنن!" 
جیمین با شنیدن این حرف مغزش سوت کشید و روی زمین ولو شد با ناباوری و مضطرب به نقطه ای نامعلوم خیره شد "منم اعدام میکنن!"
تهیونگ گریه اش گرفت "نه اینطوری نگو ارباب من نمیذارم!"
جیمین سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد "تو که کاری از دستت برنمیاد!!اعدامم میکنن میدونم!"
.....
در حالی که نفس نفس میزد از خواب پرید برای بار ایکسم اون کابوس رو دیده بود دستش رو گذاشت روی پهلوش که به شدت درد میکرد .
اما حیف که اون کابوس واقعی بود جیمین کسی که حتی بیشتر از خودش دوستش داشت با خنجر زخمیش کرده بود. نفسش رو با آه بیرون داد درست بعد یک هفته به هوش اومده بود و زیاد نمیدونست
که اطرافش چی میگذره ولی در مورد این مطمئن بود که جیمین الان زندانیِ...در حالی که به خاطر درد نفس نفس میزد سعی کرد بشینه به جونگکوک که سرش رو گذاشته بود کنار دست یونگی و تو همون
حالت خوابش برده بود خیره شد.
نمیخواست بیدارش کنه چون مطمئن بود که این چند روز رو درست حسابی نتونسته به خاطرش بخوابه!آروم
موهای سیاه نرم و ابریشمیش رو نوازش کرد "اینکه با این حال بازم دلتنگش شدم خیلی مسخره اس نه؟؟حداقل فکر میکردم اون منو واقعا دوست داره و هیچوقت بهم خیانت نمیکنه همونطور که درمورد هوسوک فکر میکردم ...تو هنوز سنت کمِ ولی امیدوارم وقتی بزرگتر شدی مثل اونا نشی و من رو تنها نذاری!!" سعی کرد بغضی که به گلوش چنگ زده رو قورت بده سرش رو به پشتی تخت تکیه داد با اینکه تا به امروز بیشتر اوقات خوابیده بود اما بازم بدنش احساس سنگینی و خستگی میکرد  همین که چشماش رو روی هم بست در اتاقش به شدت باز شد.
صدای تق تق کفش های پاشنه بلند الینا به گوش رسید. جونگکوک بلافاصله از جا پرید وقتی متوجه موقعیتش شد سریع سرپا شد و از تخت فاصله گرفت یونگی هم با تعجب اومدنِ الینا رو تماشا کرد در حالی که دستمال پارچه ایش رو گرفته بود زیر
بینیش اشک میریخت  با یه دست دیگه اش گوشه ای از لباسش رو بالا گرفته بود تا زیر پاهاش گیر نکنه با قدم های بلند خودش رو به تخت رسوند در برابر چشم
های متعجب یونگی زانو زد میون هق هق هاش شروع کرد به حرف زدن "سرورم لطفا رحم کنید اجازه ندید جیمین عزیزم رو اعدام کنن!التماس میکنم!!اگر شما
با پدر حرف بزنید قبول میکنه خواهش میکنم!!" دست هاش رو گذاشت روی زمین‌ و سجده کرد.
یونگی با شنیدن این حرف ها مثل اینکه قلبش از حرکت ایستاد با چشم های گرد شده به خواهرش که یک‌ عمر از هم متنفر بودن و حالا اون اومده‌ بود به خاطر جیمین جلوش سجده کرده بود خیره شد زبونش بند اومده بود
"بانو الینا بلند شو داری چیکار میکنی!!" با سر به جونگکوک اشاره کرد تا بیاد و کمکش کنه الینا سرپا بشه اما اون قصد نداشت از جاش تکون بخوره "مقصر من بودم!من ازش خواستم ولی فکر نمیکردم واقعا دست به چنین کاری بزنه لطفا عفو کنید!!"
یونگی که فکر نمیکرد شاهزاده ی سوم در این حد جیمین رو دوست داشته باشه جا خورده بود ابروهاش بالا پریدن در مورد جیمین‌ نمیدونست چی بگه ولی قطعا حاضر نبود اجازه بده تا اعدامش کنن ملافه رو کنار زد "خیلی خب من با پدر حرف میزنم ،جیمین‌الان کجاست؟؟" 
الینا بالاخره سرش رو بلند کرد سرمه ای که دور چشماش کشیده بود به خاطر اشک هاش ریخته بود و خطوط سیاهی روی صورتش ایجاد کرده بود بینیش رو بالا کشید  با دستمال توی دستش اشک جدیدش رو پاک کرد "دارن میبرنش روی چوب دار لطفا بگید دست نگه دارن!"
یونگی که انتظار نداشت چنین چیزی بشنوه به معنای واقعی قلبش از حرکت ایستاد "نه..جونگکوک عجله کن باید بریم!!"
جونگکوک امایی گفت که با داد یونگی مواجه
شد "میگم عجله کن!!!" در حالی که کم‌ مونده بود گریه اش بگیره به کمک جونگکوک
از روی تخت بلند شد الینا هم با تکیه گاه قرار دادن دستش سرپا شد در حالی که با یک دست پهلوش رو گرفته بود  با دست دیگه اش آدم های اطرافش رو پس میزد تا برای خودش راه باز کنه "اما سرورم نباید اول با عالیجناب درموردش حرف بزنید؟؟"
یونگی بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنه جوابش رو داد "برای این کارا وقت هست مگه؟؟نمیبینی دارن میبرنش!"
و با چشم هایی که حالا اشک توشون حلقه زده بود به جیمین خیره شد...
....

Lost in the Dream ☁️ [YOONMIN]✔️Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt