دست به جیب محکم قدم برمیداشت؛صدای برخورد کفشهاش با کف زمین توی کل سالن پخش میشد.
جلوی در اتاق ولیعهد ایستاد چون باز بود میتونست داخلش رو ببینه و با دیدنش که پشت میز کارش نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود.
پوزخند صداداری زد، دست مشت شده اش رو بالا آورد و جلوی دهنش گرفت. تک سرفه ای کرده با یک قدم
بلند وارد اتاق شد.
خواهرشون مرده بود ولی اون بیخیال مشغول انجام کارهای خودش بود میتونست حدس بزنه که کار خودشه!با حرص لب پایینش رو گزید «سرورم »
ولیعهد با شنیدن این صدا سرش رو بلند کرد، اما وقتی برادرش رو دید چندان هم خوشحال نشد «اوه.... یونگی خودتی؟؟»
یونگی کلاه لبه دار طوسی رنگش رو از روی سرش برداشت و آروم تعظیم کرده بعد صاف ایستاد و به صورت جدی برادرش خیره شد.
ابرویی بالا انداخت «به نظر میرسه که زیاد از دیدنم خوشحال نشدین!!»
نگاه اجمالی به داخل اتاق انداخت و ادامه داد «اینجا یک ذره هم تغییر نکرده درست مثل ده سال گذشته اس »
خودش رو به میز رسوند و در حالی
که دستش رو روی میز میکشید؛سرش رو بلند کرده به برادرش خیره شد «خیلی خوب جای من رو پر کردی یوهان»ولیعهد که حالا ترسیده بود و بدنش میلرزید از پشت میز اومد بیرون و جلوی یونگی زانو زد «سرورم من هیچوقت همچین جسارتی نمیکنم که جای شما رو بگیرم ولیعهد شمایید نه من»
یونگی دستش رو بالا آورد و خاک نشسته روی انگشتاش رو فوت کرد از بالا بهش خیره شد «برای همین هر کاری کردی تا برام دشمن بتراشی؟؟»
روی یک زانوش نشست تا باهاش هم سطح بشه به سر شونه اش صربه زد «میتونی به کارت ادامه بدی ولی یادت باشه که زیر نظر دارمت فعلا به احترام خواهرم کاریت ندارم»
یوهان که به نقطه ی نامعلومی از زمین خیره شده بود لب برچید و دستهاش رومشت کرد.
**
تهیونگ هول شده وارد اتاق شد و به جیمین که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و ماتم زده بیرون رو تماشا میکرد نزدیک شد «ارباب شاهزاده دوم اومدن»جیمین به سمتش برگشت با ابروهای بالا پریده نگاهش کرد« شاهزاده ی دوم-..؟» «جیمین» وقتی به سمت صدا برگشت با دیدن یونگی
خشکش زد.جیمین چند ثانیه خیره نگاهش کرد میخواست مطمئن بشه که
داره درست میبینه یونگی اومده اینجا؟؟ ولی تهیونگ گفت
شاهزاده ی دوم پس یعنی اون...
بی اختیار از روی صندلی بلند شده قدمی به سمتش برداشت اما همون لحظه سنگین شدن جو رو حس کرد؛ چند ثانیه همه چیز بی حرکت شدن و بعد دوباره به حالت عادی برگشتن، به جز جیمین که دوباره کنترلش رو از دست داده بود.یونگی لبخندی به پهنای صورتش زد و با اشتیاق خودش رو به جيمين رسوند ثانیه ای بعد توی آغوش همدیگه بودن .اینجا چخبره؟
«هیونگ باورم نمیشه بالاخره برگشتی؟؟ یا دارم خواب میبینم!؟ »
YOU ARE READING
Lost in the Dream ☁️ [YOONMIN]✔️
Fanfiction🔚کامل شده~جیمین هر ثانیه به طناب دار نزدیک تر میشد و با هر قدمی که برمیداشت قلب یونگی از درد فشرده میشد سرعتش رو بیشتر کرد و به شدت آدم ها رو پس زد تا خودش رو بهشون برسونه همه ی کسایی که اونجا بودن با دیدنش اسمش رو پچ پچ میکردن و شایعه هایی که شن...