"پرتره" ~•3

159 43 13
                                    

با امید اینکه به خونه ی خودش برگشته چشماش رو باز کرد اما با دیدن پرده های حریر دور تا دور تخت متوجه شد که هنوزم اونجاست
"چشماشو باز کرد!!!" سرش رو آروم به سمت صدا
برگردوند که تهیونگ رو دید  نفسش رو کلافه فوت کرد "هنوزم اینجام خدایا!" با تیر کشیدن قلبش دستش رو گذاشت روی سینه اش و فشارش داد.
"تنهامون بذارید!!"
تهیونگ خواست چیزی بگه که جونگکوک از دستش گرفته با خودش کشید بیرون.
جیمین تازه متوجه حضور یونگی توی اون اتاق شد به حالت نشسته دراومد و با سر تعظیم کرد "سرورم!"  یونگی تعجب کرد.
با ابروهای بالا پریده بهش نزدیک شده کنارش روی تخت نشست دستش رو برد زیر چونه اش و سرش رو
بلند کرد "تو چشمام نگاه کن!!تو این قصر بزرگ تنها کسی که منو با اسم کوچیکم صدا میزد تو
بودی الان چیشد یه شبیه شدم سرورت؟؟"
جیمین که متوجه یه چیز عجیبی بینشون شده بود
اخم کرد به گوشه ی تخت خیره شد "بی ادبی نیست ولیعهد رو با اسم کوچیک صدا زدن؟؟"
یونگی دست جیمین رو گرفت و جلوی چشم های متعجبش بوسید "دارلینگ...میشه مثل غریبه رفتار کردن رو تمومش کنی؟؟من که ازت معذرت خواستم!! بهتم گفتم که این ازدواج لعنتی فقط نمایشه!
چرا اینجوری میکنی آخه!؟؟"
جیمین مثل اینکه تازه داشت دو هزاریش  میوفتاد خیلی سریع دستش رو پس زد میخواست داد بزنه "دیوووث هم رفتی زن‌گرفتی هم اومدی با من لاس میزنی؟؟مرتیکه خررررر بزنم تو دهنت خون بپاشه؟؟حیف ولیعهدی حییف وگرنه..." اما تنها چیزی
که به زبون آورد جمله ی "معذرت میخوام سرورم ولی بهتره برید پیش همسرتون خوب نیست تنها بمونه!" یونگی از حرص زبونش رو توی دهنش چرخوند فکر میکرد جیمین از دستش عصبی که اینجوری رفتار میکنه ولی نمیدونست در واقعیت حتی به چپشم نیست فقط خوشش نمیاد که یونگی رو نزدیک خودش ببینه.
نفس عمیقی کشید "باشه..میرم‌ اگه این چیزیِ که تو میخوای !"
صورتش رو نزدیک کرد تا بوسه ای روی گونه اش بزنه که جیمین عقب کشید "سرورم لطفا..!"
تن صداش عصبی و خشن بود.
یونگی لب تر کرد و با ضرب از جاش بلند شد در حالی که از حرص میخندید از اتاق خارج شد بلافاصله جیمین نفس حبس شده اش رو رها کرد. سعی
کرد تیکه های پازل ر و توی ذهنش بذاره کنار هم از روی تخت بلند شد"من یه نامزد دارم که شاهزاده اس ولی ولیعهد اجازه نمیده ازدواج کنیم از یه طرف من و  ولیعهد با هم رابطه داریم؟؟احتمالا واسه همین اجازه ی اون ازدواج رو نمیده بعد حالا خودش رفته زن گرفته!" چند ثانیه مکث کرده پوکر فیس به دیوار رو به روش خیره شد "خدایا منو انداختی وسط کدوم
دراما؟؟مگه سریال ترکیِ ناموسا این چه وضعشه!!" آخرشم معلوم میشه نامزد من و ولیعهد با همن دیگه سناریو بیست بیست میشه!"
دوباره مکث کرد "چی دارم میگم با خودم؟؟ودف؟؟پاک خل شدم!!"موهاش رو بهم ریخت و با حالت زار نشست روی تخت ،زانوهاش رو بغل کرده دراز کشید
"دارم دیوونه میشم!"
**
چشماش رو باز کرد یک ربع دیگه نصف شب میشد ، ملافه ی ابریشمی رو کنار زد بلند شد و شروع کرد به قدم زدن خودش رو به در نزدیک کرد.
نمیدونست دقیقا واسه چی پاشده و کجا میره نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که راه نره انگار یه نفر دیگه کنترل بدنش رو به دست گرفته بود  از
چند تا راه رو گذشت و وارد یک اتاق شد.
یونگی که دیگه لباس خواب ابریشمی سیاهش رو تن کرده بود و داشت به سمت تختش حرکت می‌کرد با دیدن جیمین‌ اول کمی جا خورد ولی بعد لبخند عمیقی زد "دارلینگ!!بالاخره منو بخشیدی درسته؟؟" دستاش رو از هم باز کرد و بهش نزدیک شد.
جیمین‌ هم لبخند زده اجازه داد تا یونگی بغلش کنه *من دارم چیکار میکنم؟یکی اینو از بغلم بیاره بیرون!*  "خیلی دوستت دارم خودتم میدونی!"
جیمین سرش رو بلند کرد و با لبخند ملیحی بهش خیره شد "منم همینطور یونگیا!" اما خیلی یهویی لبخندش محو شد و خنجری که پشتش قایم کرده بود بیرون کشید و تو یه ضربه وارد شکمش کرد.
دهن یونگی از درد باز شد نفسش برید در حالی که صورتش سرخ شده بود و پاهای سستش توان نگه داشتنش رو نداشتن به شونه ی جیمین چنگ‌ انداخت "تو...چرا...!"
اما قبل از اینکه بدون چیشد همه جا تاریک شد.وقتی چشماش رو باز کرد با چهره ی نگران برادرش روبه رو شد "جیمین!"
سوکجین بعد صدا زدن برادرش محکم بغلش کرد "وای بالاخره بیدار شدی میدونی چقدر نگرانت شدم؟؟" نامجون که بالا سرشون ایستاده بود دستش
رو گذاشت روی شونه ی همسرش "هیونگ-" سوکجین به شدت پسش زد و در حالی که سر جیمین رو نوازش میکرد حرف زد "همش تقصیر توئه حرف
نزن!"
یونگی که دست به سینه رو به روی تخت ایستاده بود لب زد "من که گفته بودم جای نگرانی نیست و بیدار میشه شما الکی شلوغش کردین!!"
سوکجین نیم رخش رو نشون نامجون داد "جون یا خفه اش کن یا خودم میام گلوشو میبرم!!"
نامجون با ابروهای بهم گره خورده نگاهی به یونگی
انداخت، یونگی هم با شنیدن این حرف ناخودآگاه دستی به گردنش کشید و سرفه ای کرد "دو روز تمام خوابیده اونوقت این اومده میگه عادیه چه
چیز این عادیه؟؟ اونم برای جیمینی که مشکل خواب داره و نمیتونه بخوابه!!"
یونگی بشکنی زده به جیمین اشاره کرد "خب همین دیگه! نکته ی مسئله هم همین‌جاست!جیمین چون مشکل خواب داره و نمیتونست بخوابه دو روز
خوابیده بدنش خسته بوده خب!!مگه نمیگین از صبح تا شب میرقصید؟؟ به نظر شما این براش خسته کننده نبوده؟؟"
نامجون نگاهش رو از یونگی گرفته به سوکجین داد "آره هیونگ..یونگی راست میگه!!"
جین وقتی دید حق با یونگیِ دیگه چیزی نگفت از جیمین جدا شد صورتش رو نوازش کرد "حالا که داداش گلم بیدار شده وقتشه برم و براش غذای مورد علاقه اش رو درست کنم!!" نگاهش رو از چهره ی بی روح جیمین گرفته از روی تخت بلند شد دستش رو گذاشت پشت کمر نامجون سیخونکی بهش زده مجبورش کرد همراهیش کنه تا از اتاق برن بیرون.
بلافاصله بعد رفتنشون یونگی به سمت تخت پرواز کرد و نشست کنار جیمین دستش رو گذاشت روی سرش و نوازش کرد "ببین کسی به غیر از من و تو اینجا
نیست میتونی به من بگی و همه چیز رو تعریف کنی!!" جیمین که تا اونموقع به دیوار رو به روش خیره شده بود بالاخره چشماش چرخیدن و روی صورت یونگی
زوم شدن  برای لحظه ای لب هاش از همدیگه فاصله گرفتن یونگی با دیدن این صحنه هیجان زده بیشتر بهش نزدیک شد "حرف بزن می‌شنوم!!"
ولی هیچ صدایی از جانب نشنید به جاش نگاهش به یه طرف دیگه کشیده شد چند ثانیه همونطور
به یک نقطه خیره شد تا اینکه یونگی با ابروهای بالا پریده رد نگاهش رو دنبال‌ کرد و به بوم نقاشی رسید *حرف نمیزنه ولی شاید میخواد با کشیدن نقاشی بهم چیزی بگه نه؟؟؟* دستش رو گذاشت روی شونه اش "میخوای نقاشی بکشی؟؟"
گوشه های لب جیمین کمی بالا رفتن پسر بزرگتر این رو تاییدی برای سؤالش در نظر گرفت و بلند شده به سمت بوم نقاشی رفت....
...
با حرص چند تا نودل از روی قفسه برداشت و پرت کرد داخل سبد خرید و به دنبالش نامجون سبد رو هل داد
"این پسر یه چیزیش هست!!!"
نامجون به سمت همسرش برگشت "چه چیزیش؟؟هیونگ لطفا باز شروع نکن!!"
جین دو تا روغن کنجد برداشت و گذاشت داخل سبد "کلا عجیبه!!من تو این دو روز داشتم دق میکردم که نکنه جیمین چیزیش شده باشه اما اون خیلی ریلکس می‌نشست کنار تخت جیمین و قهوه میخورد!"
نامجون سرش رو برگردوند و به جلوش خیره شد "خب طبیعیه!تو هیونگ جیمینی ولی یونگی چی؟؟فقط یه پرستار!انتظار داشتی خودزنی کنه و زار بزنه؟؟"
جین به سمتش برگشت و به نیم رخ همسرش خیره شد "تو..واقعا خیلی احمقی!!موندم از چی تو خوشم اومد که حاضر شدم باهات ازدواج کنم!فکر کنم وقت طلاق رسیده باشه!!" به دنبال این حرف قدم هاش رو تند تر کرد و از نامجون جلو زد.
نامجون با شنیدن این حرف هول شد "هی.. هیونگ!!بازم که بحث طلاق رو پیش کشیدی!!یعنی انقدر ازم بدت میادد؟؟؟؟" و در حالی که سبد رو هل میداد با دو خودش رو به همسرش رسوند.
جین چپ چپی نثارش کرد و شونه ای بالا انداخت "با من حرف نزن!"
**
یونگی در حالی که قلم‌موی کثیف جیمین رو با آب داخل لیوان توی دستش تمیز میکرد از کنار به جیمین که جلوی بوم نشسته بود و قلم مو توی دستش حرکت می‌کرد نزدیک شد "خبب ببینم هنرمند ما چی کشیده!!"  با لبخند سرش رو خم کرد و به بوم خیره
شد اما با دیدن طرح روی بوم خشکش زد. دستش شل شده ، لیوان پلاستیکی پر از آب افتاد  و آب داخلش روی زمین جاری شد.
زبونش بند اومده بود با من من حرف زد "ای...این من نیستم؟؟؟منم ولی نیستم این کیه؟؟" 
"ولیعهد!" با چشم های گرد شده به سمت جیمین برگشت اون حرف زده بود!!! در حالی که از هیجان قلبش توی دهنش میزد خم شد و جلوش زانو زد
"ولیعهد؟؟منظورت چیه؟؟" اما تنها چیزی که گیرش اومد نگاه تو خالی جیمین بود دیگه
هیچی نگفت دوباره به نقاشی نگاه کرد. اون مردی که جیمین‌ پرتره اش رو کشیده بود خیلی شبیه یونگی بود ولی تفاوت هایی داشت لباس سفید مجللی به تن داشت که از سرشونه های لباسش زنجیره های طلا آویزون شده بود انگشتر های یاقوت توی هر انگشتش خیلی مجلل و باشکوه به نظر میرسید. توی عمق چشماش دریایی از جذبه موج میزد پوزخندی که روی
لب داشت مرموزش کرده بود.
*مثل اینکه اون رو از نزدیک دیده!!*
...
خب بچه ها دارم تند تند پارت میذارم تا تموم بشه لطفا صبور باشید تا پارت آخر رو بذارم بعد میتونید همش رو یک جا بخونید اما ووت دادن به هر پارت رو فراموش نکنید با تشکر💕

Lost in the Dream ☁️ [YOONMIN]✔️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora