11•~"به وقت بیداری"

193 27 13
                                    

یونگی با شنیدن این حرف ابروهاش بالا پریدن چند ثانیه مکث کرد
تا اینکه چیزی یادش افتاد «صبر کن ببینم تو چی گفتی؟؟»
نگاهی به اطرافش انداخت «خدای من!! امشب...»
لبخند هوسوک خشک شد تکیه
اش رو از موتور گرفت و صاف ایستاد «امشب چی نگو که..»

یونگی خیره نگاهش کرد «ساعت..زود باش ببین ساعت چنده باید تا دیر
نشده از اینجا ببریمش - »اما حرفش رو هنوز کامل نگفته بود که
جیمین غیب شد هر دو بهت زده بهم دیگه خیره شدن «وای نه!»

«پدرتو در میارم بلند شو ببینم مین یونگی!!»

با تعجب سرش رو بلند کرد که با سوکجین رو به رو شد خشمگین از اون طرف خیابون داشت
بهش نزدیک میشد با یه لیوان توی دستش...
تا خواست متوجه بشه چخبره آب داخل لیوان توی صورتش پاشیده شد چشماش رو بست و
با نفس عمیقی بازشون کرد همین کافی بود تا با سوکجین اخمو رو به رو بشه.

در حالی که نفس نفس میزد سعی کرد به حالت نشسته در بیاد دستی به صورت خیسش کشید
« سوکجین شی!»
نگاهی به اطرافش
انداخت اونجا اتاق جيمين بود .

سوکجین عصبی دست به سینه شد
«مثلا داری کار میکنی؟؟ چطور میتونی تو این وضعیت عین خرس
بخوابی هر کاری میکردم بیدار نمیشدی!!»
**
مشتش رو کوبید به فرمون «جیمین تو چطور تونستی همچین کاری بکنی!»

جیمین که با انگشتهای دستش بازی میکرد سعی کرد تن صداش رو کنترل کنه «چون دوستش دارم خوب شد؟؟»

یوهان عصبی بهش خیره
شد «چرا دروغ میگی؟؟ تو یونگی رو دوست داری؟؟»

جیمین هم نتونست خودش رو نگه داره و داد زد «چیه؟؟ تو مگه دوست دختر نداری؟؟ فکر میکردم از پسرا خوشت نمیاد چیشد انقدر این مسئله برات مهم شد؟»

یوهان نفس عمیقی کشید و پاش رو روی پدال گاز فشار داد «درسته من از پسرا خوشم
نمیاد درسته تو دوست منی ولی از یونگی باید فاصله بگیری»

جیمین دست به سینه شد «عه؟؟ پس بشین تا ازش فاصله بگیرم...» بعد کمی مکث ادامه داد «جلوتر نگه دار پیاده میشم!»

اما یوهان به جای اینکه ماشین رو نگه داره بیشتر گاز داد «من
اجازه نمیدم بهش نزدیک بشی نمیذارم!»

جیمین از تن صدای بلند یوهان ترسید و  بغض به گلوش چنگ زد.

به جاده خیره شد داد زد «تو نمیتونی دخالت کنی! ماشین رو نگه دار میخوام پیاده شم!»

یوهان اما هیچ توجهی به حرف جیمین نکرد «دخالت میکنم
یونگی داداش منه او تو......تو....»

«من چی؟؟ هان؟؟ من چی؟؟ به تو
هیچ ربطی نداره که بین من و یونگی چی هست و همین الان ماشین
رو نگه دار!» به فرمون چنگ زد و به سمت خودش کشید.

یوهان داد زد «چیکار میکنی ول کن!!»
و سعی کرد فرمون رو کنترل کنه اما جیمین اصرار داشت که ماشین رو کنار بکشه .. به خاطر بارون جاده لغزنده شده بود تو اون جو متشنج صدای سیگنال از بغل به گوششون رسید
جیمین فقط برای لحظه ای چشمش بهش خورد.

Lost in the Dream ☁️ [YOONMIN]✔️Where stories live. Discover now