جیمین که هنوزم گیج میزد به خودش اشاره کرد "من گفتم؟؟" سعی کرد از ولیعهد فاصله بگیره ولی اون اجازه نداد چشم تو چشم شدن
"برادرت رو هم دعوت کردم!"
ابروهای جیمین یواش یواش بهم گره خوردن و روی پیشونیش چین افتاد خواست چیزی بگه اما لب هاش
از هم فاصله نمیگرفتن مثل اینکه برای لحظه ای زمان ایستاد و بعد دوباره به جریان دراومد جو اطرافش سنگین و خفه کننده شد یه حس ترس وجودش رو پر کرد *بازم اونطوری شدم وای نه!!*
گویا یه نفر دیگه کنترلش رو به دست گرفته بود یه تای ابروش رو بالا انداخت و دستش رو قفل دست ولیعهد کرده توی رقص همراهیش کرد "اوه خدای
من برادرم؟؟واقعا ممنونم خیلی دلتنگش بودم!"
حالت صورتش متفکر شد "فکر کنم آخرین بار پنج سال پیش دیدمش!ولی مگه شما تبعیدش
نکرده بودین؟؟"
یونگی سر تکون داد "درسته تبعیدش کرده بودم ولی
میدونی چیه؟؟بعد اون اتفاقی که بین ما افتاد با خودم فکر کردم دیدم من خیلی بدی ها در حقت کردم کشته شدن پدر مادرت ،تبعید برادرت و همینطور به اسارت درآوردنت من نمیدونستم که یه روزی میاد میرسه و من عاشقت میشم نمیدونستم که تو در واقع عاشق خواهرمی ،خیلی خودخواهانه رفتار کردم و الان به نظرم وقتشه که همه چیز برگرده به حالت اولش!" جیمین چند ثانیه با ناباوری بهش خیره شد و بیاختیار گوشه های لبش بالا رفتن "منظورت اینه که دیگه اسیرت نیستم؟؟؟"
*وات د هل یعنی تمام مدت این ولیعهد خر من رو به اسارت خودش گرفته بود؟؟لعنتی من چرا نمیتونم حرف بزنم این کیه که داره به جای من حرف میزنه!دارم دیوونه میشم!!* مثل یه شخصیت سوم فقط مکالمه ی بینشون رو میشنید و آدم های اطرافش رو میدید نمیتونست هیچگونه دخالتی داشته باشه دست
و پاش بسته بودن ولیعهد دومرتبه سر تکون داد "امروز اولین روز آزادی توئه!!"
لبخندی زده ادامه داد "با زنی که دوستش داری ازدواج میکنی و برادرت بعد از سال ها برمیگرده پیشت و دیگه تحت اسارت من نیستی!!"
با شنیدن این حرف لبخندش عمیق تر شد و چشماش برق زدن "باورم..نمیشه!" قبل از اینکه بتونه
تشکر کنه صدایی از پشت سرش شنید "جیمین!!" ولیعهد با چشم و ابرو به جایی که آرش صدا اومده بود اشاره کرده ازش جدا شد جیمین در حالی که
قلبش از هیجان تند میزد به سمتش برگشت با دیدن چهره ای آشنا ابروهاش بالا پریدن به خاطر کلاه لبه داری که سرش بود نمیتونست خوب ببینتش برای
همین اون مرد سرش رو بلند کرده کلاه رو از روی سرش درآورد با لبخند به جیمین خیره شد "هیونگ!!!!" *صبر کن ببینم اون که جین هیونگه!!اون چطوری
اومده اینجااا *
با هیجان به سمتش قدم برداشت و ثانیه ای بعد همدیگه رو به آغوش کشیدن بعد از رفع دلتنگی از هم دیگه جدا شدن جیمین از سر تا پای برادرش
رو که یک کت و شلوار کرمی رنگ پوشیده بود کلاهشم همرنگ لباساش بود به نظر میومد که تغییر کرده برادر خودش بود ولی کمی فرق میکرد
"نامجون اونو بدش به من!"
سرش رو برگردوند و به کسی که نامجون
خطاب شده بود نگاه کرد *نامجون هیونگم اینجاست!!!من میخوام حرف بزنم خدایااااا* نامجون که سر به زیر کنار سوکجین ایستاده بود پارچه ی ابریشم توی دستش رو به سمت اربابش دراز کرد .
جین پارچه رو ازش گرفت و نشون برادرش داد "خیلی یهویی شد و نتونستم غیر از این چیز دیگه ای
بیارم!!" جیمین دستی روی پارچه کشید و خواست چیزی بگه که صدایی از پشت سرش اومد "سوکجین شی شنیدم تاجر ابریشمِ موفقی شدین "
کسی جز ولیعهد نبود به سمتش برگشتن ،یونگی دستش رو دور شونه ی جیمین انداخته بود و مشغول برانداز کردن برادر بزرگتر اون پسر شد "مثل
اینکه فرانسه بهتون خیلی خوب ساخته!"
سوکجین لبخند تصنعی زد و برای ادای احترام با سر تعظیم کرد "سرورم ممنونم که من رو دعوت کردین بعد
مراسم برمیگردم!"
ولیعهد سرش رو به نشانه ی منفی تکون داد "جایی
برنمیگردین میتونین از این به بعد پیش برادرتون بمونین!"
با لبخند کجی ضربه ی آرومی به شونه ی جیمین زد " از مراسم لذت ببرید من برم ببینم عروس
آماده شده یا نه!!"
بعد رفتنش سوکجین بازوی برادرش رو نوازش کرد و با چشم هایی که دلتنگی توشون موج میزد بهش خیره شد "چقدر بزرگ شدی!!دیگه مردی شدی واسه خودت و داری ازدواج میکنی!!"
جیمین که نمیدونست از دیدن برادرش خوشحال باشه یا از ازدواجش با الینا ناراحت لبخند محوی زد و سر تکون داد "اما هیونگ تو جوون تر شدی!!دیگه دارم شک میکنم به اینکه واقعا انسان باشی یا نه!خون آشام که نیستی؟؟"
سوکجین از اینکه دوباره شاهد شیرین زبونی برادرش شده بود خنده اش گرفت و بعد جدی شد "اوه این قرار بود یه راز بمونه!!به کسی نگو باشه؟؟"
و به همراه برادرش خندیدن..
...
YOU ARE READING
Lost in the Dream ☁️ [YOONMIN]✔️
Fanfiction🔚کامل شده~جیمین هر ثانیه به طناب دار نزدیک تر میشد و با هر قدمی که برمیداشت قلب یونگی از درد فشرده میشد سرعتش رو بیشتر کرد و به شدت آدم ها رو پس زد تا خودش رو بهشون برسونه همه ی کسایی که اونجا بودن با دیدنش اسمش رو پچ پچ میکردن و شایعه هایی که شن...