"برای این کارا وقت هست مگه؟؟نمیبینی دارن میبرنش!"
و با چشم هایی که حالا اشک توشون حلقه زده بود به جیمین خیره شد
دوتا سرباز بدن بی جونش رو دنبال خودشون میکشوندن این چند روز رو مطمئنا گرسنه و تشنه نگهش داشتن به خاطر همین انقدر رنگ و روش پریده
بود و توانایی راه رفتن هم نداشت.
جیمین هر ثانیه به چوب دار نزدیک تر میشد و با هر قدمی که برمیداشت قلب یونگی از درد فشرده میشد سرعتش رو بیشتر کرد و به شدت آدم ها رو پس زد تا خودش رو بهشون برسونه همه ی کسایی که اونجا بودن با دیدنش اسمش رو پچ پچ میکردن و شایعه هایی که شنیده بودن رو به زبون میاوردن "اون ولیعهد نیست؟؟اینجا چیکار میکنه؟؟" "حتما اومده با چشم های خودش اعدام اون خائن رو تماشا کنه!" "از خواهرم شنیدم که میگه ولیعهد عاشق اون پسره اس!" "چی؟؟عاشق اون پسره؟؟مگه همین تازگیا نمیگفتن نامزدیش رو با دختر وزیر اعلام کرده؟؟"
"منمشنیدم این شایعه رو که ولیعهد رو در حال بوسیدن یک پسر دیدن خودشم تو جشن نامزدیش!" "اوه یعنی همون پسره اس؟؟" "انقدر به شایعات گوش
ندین!اگر عالیجناب بفهمن که ولیعهد عاشق یک پسره زنده اش نمیذارن!!"
"بانو کیم حق میگه!عاشق همجنس خود شدن اونم تو این دوره زمونه آخرش اعدامه!فرقی نمیکنه حتی اگر اون شخص ولیعهد باشه!!" "اما اون عزیزترین فرزند
عالیجنابِ!!"
یونگی که با شنیدن این حرف ها حس میکرد داره خفه میشه سعی کرد بهشون گوش نده ...
جیمین با چشم های پر از اشک که دیدش رو تار کرده بود به اطرافش نگاه کرد و آروم بالا سکو رفت *مثل اینکه جدی جدی قراره بمیرم !*
از بغل سکو صدا داد و بیداد به گوش رسید آروم سرش رو برگردوند که با تهیونگ رو به رو شد با گریه و زاری سعی میکرد خودش رو برسونه به بالای سکو "ولم کنید
شما حق ندارید اربابم رو از اونجا آویزون کنید!!ولم کنید من رو به جاش اعدام کنید!!من باید برم اونجا!!اربابم نباید تنها بمونه ولم کنید!!!" در حالی که به پهنای
صورتش اشک میریخت با تمام وجودش داد میزد و تقلا میکرد تا سرباز ها رو پس بزنه و خودش رو به جیمین برسونه ولی موفق نمیشد ، قطره اشکی از گوشه ی چشم جیمین چکید *چرا تو دنیای واقعی دوستی مثل تو ندارم؟؟* قلب بیمارش از درد بی حس شده بود و بدنش یخِ یخ بود.
به زور سربازی که از بازوش گرفته بود رفت روی چهارپایه ی چوبی ایستاد به طنابی
که از روی چارچوب آویزون بود خیره شد آب دهنش رو به سختی قورت داد یاد حرف اون پسر افتاد "اگر اینجا بمیری وارد برزخ میشی و دیگه نمیتونی به دنیای
خودت برگردی!" نفس عمیقی کشید و روی پنجه هاش ایستاد و سرش رو کمی بالا کشید تا توی حلقه ی طناب جاش بده چشماش رو بست و اجازه داد اشکهاش
سرازیر بشن..یونگی که با دیدن این صحنه نفسش برید قدم هاش رو تند تر کرد آخرین نفر رو هم هل داد و بالاخره به کنار سکو رسید بی معطلی شمشیر یکی از سرباز ها رو گرفت دستش و با وجود ممانعت سرباز ها به زور رفت بالا سکو همه فکر میکردن ولیعهد میخواد با دست های خودش جیمین رو بکشه اما هیچکس برعکسش رو فکر نمیکرد "سرورم شما نمیتونید-" با شمشیر توی دستش گلوی سربازی که به سمتش
میومد رو برید و باعث وحشت حاضران شد مثل اینکه چشمش فقط و فقط جیمین رو میدید ،
جیمین به خاطر سرو صدایی که به گوشش رسیده بود چشماش رو باز کرد با دیدن ولیعهد تعجب کرد اما قبل از اینکه یونگی بهش برسه سربازی که کنارش ایستاده
بود با پاش زده چهارپایه ای که جیمین روش ایستاده بود رو انداخت زمین حلقه دور گردنش
تنگ شد و نفسش رو برید یونگی با دیدن این صحنه خشکش زد اما خیلی طول نکشید تا خودش رو بهش برسونه و با شمشیر توی دستش طناب رو ببره.
جیمین بیهوش روی زمین افتاد و تهیونگ که پایین سکو بود بالاخره خودش رو از دست سرباز ها آزاد کرده خودش رو به اربابش رسوند.
یونگی با خشم به سربازی که چهارپایه ی زیر پاهای جیمین رو هل داده بود نزدیک شد و دادی زده با شمشیر خونی توی دستش گردنش رو زد.
**
تن صداش رو کمی بالا برد و به پسرش که جلوش زانو زده بود خیره شد "چرا چنین کاری کردی!!میدونی که خلاف دستور پادشاه عمل کردن چه عواقبی داره!!بریدن طناب دار و کشتن سرباز های من چه معنی دارن
توضیح بده!!!"
یونگی سرش رو خم کرد "عالیجناب بنده کاملا متوجه
که اشتباه بزرگی مرتکب شدم ولی اون پسر برای اینکار دلیل داشت مقصر من بودم من تحریکش کردم چون اجازه ی وصلتش رو با شاهزاده ی سوم
نمیدادم! لطفا از گناهش بگذرید اگر میذاشتم اعدام بشه خواهر عزیزم نمیتونست طاقت بیاره و جون خودش رو میگرفت بانو الینا تنها دختر این
خاندانِ! آیا شما حاضر بودین که تنها دخترتون رو از دست بدین؟؟"
پادشاه دستی زیر چونه اش کشید و کمی فکر کرد "یعنی میخوای بگی به خاطر خواهرت اینکارو کردی؟؟" گره ابروهاش باز شدن و کوتاه خندید "اگه تو رو نمیشناختم فکر میکردم دلیل دیگه ای پشت این قضیه اس!" دوباره جدی شد "اما بازم اون قصد جونت رو کرده بود اگه دوباره دست به چنین کاری
بزنه چی؟؟"
یونگی سرش رو بلند کرد و لبخند محوی زد "نه همچین اتفاقی نمیوفته اگر با شاهزاده ی سوم ازدواج کنه!"
پادشاه سری تکون داد "خیلی خب..این خبر خوب رو میتونی خودت شخصا به خواهر برسونی!!" با لبخند بهش خیره شد..
....
با احساس خیس شدن پیشونیش ،آروم با رخوت چشماش رو باز کرد دیدش تار بود چند بار پلک زد تا بهتر ببینه که با تهیونگ رو به رو شد ،اون پسر با دیدن
چشم های باز جیمین ذوق زده دستمالی که روی پیشونی اربابش گذاشته بود برداشت "ارباب؟؟وای خداروشکر!!" با لبخندی مستطیلی با همون دستمال
خیس صورت جیمین رو تمیز کرد که صدای اعتراضش رو بلند کرد
"داری چیکار میکنی!" و به شدت پسش زد اما وقتی متوجه موقعیتش شد چند ثانیه مکث کرد "صبر کن ببینم!!"خودش رو لمس کرد چشماش گرد شدن"من
که نمردم!!!"
تهیونگ با لبخند دندون نمایی سر تکون داد "نه نمردی ارباب زنده ای!!ولیعهد نذاشت اعدامت کنن!"
جیمین گنگ به چشم های تهیونگ که از خوشحالی برق میزدن خیره شد "اما من یادمه که.."
تهیونگ دست جیمین رو که روی هوا مونده بود گرفت "البته باید بگم شما تقریبا اعدام شدین ولی ولیعهد با شمشیر خونی توی دستش زد طناب دار رو برید!"
و با دست آزادش روی هوا یک خط کشید "بعدشم گردن سربازی که مسئول اعدام شما بود رو زد!!" جیمین با شنیدن این حرف مور مورش شد و آب دهنش رو قورت داد با خودش فکر کرد که اگه شاهد اون صحنه میشد شب رو نمیتونست بخوابه.
تهیونگ همچنان به تعریف کردن ادامه میداد" وقتی شما رو از بند اون طناب آزاد کرد منم کنارتون بودم نفس نمیکشیدین برای همین ولیعهد با چند با تنفس
دهان به دهان شما رو به زندگی برگردوند!"
جیمین سر تکون داد "که اینطور-صبر کن ببینم چی؟؟؟" با چشم های گرد شده به تهیونگ خیره شد. اون پسر از جا پرید"چیشد چی؟؟"
جیمین با ابروهای بالا پریده در حالی که سعی میکرد نفس بکشهبهش خیره شد "گفتی چیکار کرد؟؟تنفس دها-ن به دهان؟؟"
تهیونگ به شکل علامت سوال نگاهش کرد و آروم سر تکون داد "بله تنفس دهان به دهان!الان من این همه چیز تعریف کردم شما فقط اینو شنیدین؟" جیمین بهت زده به پرده های آویزون از دور تا دور تخت خیره شد و سرش رو محکم به عقب برد که با پشتی تخت
برخورد کرد و دردش گرفت "آخ!!" *این ولیعهده خله؟؟مناونو تقریبا کشتم ولی اون اومد چیکار کرد؟؟خدای من !!*
تهیونگ دستش رو جلوی صورت جیمین تکون
داد "ارباب؟؟" همون لحظه در اتاق به شدت باز شد و شاهزاده ی سوم با هیجان وارد شد بدو بدو خودش رو به تخت رسوند "وای جیمینااا بالاخره دعاهامون قبول
شدن!!"
جیمین ابروهاش بالا پریدن "چیشده؟؟" الینا دستاش رو بهم کوبید "دیگه هیچ مانعی برای ازدواج ما نیست!!"
با شنیدن این حرف حس کرد دنیا داره دور سرش میچرخه "چی؟؟؟؟"
...
در حالی که طول و عرض اتاق رو طی میکرد ناخن انگشت شصتش رو زیر دندوناش له میکرد *من چطور میتونم با کسی که شبیه مادرمه ازدواج کنم!!این واقعا مسخره اس*
وقتی یاد حرف الینا میوفتاد کل بدنش میلرزید "پدر گفتن همین امشب میتونیم مراسم رو برگزار کنیم!"
این جمله همش توی سرش اکو میشد در آخر تهیونگ مثل جن جلوش ظاهر شد و جلوی راهش رو گرفت "ارباب سرت گیج نرفت؟؟امشب ازدواج
میکنی باید آماده بشی!!"
جیمین پوکر فیش نگاهش کرد "خوب شد یادم
انداختی خودم فراموش کرده بودم!!" بالاخره از خوردن ناخنش دست کشید و با ناباوری به لباسی که دست تهیونگ بود خیره شد *خدایا چرا
همین الان از خواب بیدار نمیشم؟؟لعنتی این ولیعهد چیشد یهو نظرش عوض شد آخه!!*
تهیونگ بهش نزدیک تر شد "ارباب اجازه بده لباست رو
دربیارم!" جیمین در حالی که سر تکون میداد حرف زد "نه!" عقب عقب رفت "من با اون دختره که حتی اسمشم نمیدونم ازدواج نمیکنم نه!!"
تهیونگ با تعجب نگاهش کرد "ارباب شما سه سال تمام منتظر امروز بودین الان چیشده؟؟"
همون لحظه در اتاق باز شد و در کمال تعجب ولیعهد و خدمتکارش جونگکوک نمایان شدن یونگی در حالی که لبخند میزد بهش نزدیک شد "داماد عزیزمون هنوز آماده نشده؟؟"
جیمین قدمی به عقب برداشت که اما از پشت پاش به فرش گیر کرد و داشت میوفتاد که یه نفر محکم از ساعد دستش گرفته کشیدش بالا
جیمین که برای لحظه ای چشماش رو بسته بود بازشون کرد اما کسی که جلوی روش بود ولیعهد
نبود "اوه یواش پسر داشتی میوفتادی !" با تعجب به اطرافش نگاه کرد اونجا اتاق خودش بود *برگشتم؟؟؟* به یونگی که با لبخند عمیقی بهش خیره
شده بود نگاه کرد *اینجا چخبره؟؟*
"ولی از حق نگذریم با این حال بازم خیلی قشنگ میرقصی مثل اون موقع ها!!" ابروهاش بهم گره خوردن میخواست حرف بزنه اما انگار داخل یک خلاء گیر افتاده بود و فقط صداهای اطرافش رو میشنید نمیتونست حرف بزنه زبونش نمیچرخید یونگی محکم
جیمین رو به سمت خودش کشید و باعث شد سینه به سینه بشن سر پسر کوچیکتر روی شونه اش قرار گرفت کنار گوشش زمزمه وار حرف زد
"جیمین صدای من رو میشنوی؟؟بهت قول میدم که تو رو از اونجا میارم بیرون فقط لطفا مراقب خودت باش از مردی که شبیه منه دوری کن!!"
ازش فاصله گرفت و دستش رو دور سر خودش چرخوند اما جیمین وقتی برگشت با ولیعهد رو
به رو شد *وات د هل این دیگه چجور بازی کثیفی راه انداختین!!*
حس میکرد از اون خلاء خارج شده دست های قوی ولیعهد دور کمر جیمین حلقه شدن و در حالی که بدنش رو با ریتم موزیک حرکت میداد به چشم های پسرکوچیکتر خیره شد
"ما درست یک ساعته بکوب داریم میرقصیم و من هنوزم منتظر یه عذرخواهیم!" با چشم های گرد شده به ولیعهد و بعد به اطرافش نگاه کرد
اونا وسط پیست رقص بین اون همه آدم داشتن میرقصیدن مراسم شروع شده بود جیمین آب دهنش رو قورت داد "ما کی اومدیم اینجا..."
سرش رو بلند کرده به چهره ی جدی ولیعهد خیره شد بعد چند ثانیه مکث ادامه داد " و چرا داریم با
هم میرقصیم؟؟" مغزش داشت سوت میکشید دیگه خودشم نمیدونست چخبره و اطرافش چی میگذره
ولیعهد با تعجب نگاهش کرد "تو ازم خواستی که باهات برقصم !مشکلت چیه؟؟"
....
YOU ARE READING
Lost in the Dream ☁️ [YOONMIN]✔️
Fanfiction🔚کامل شده~جیمین هر ثانیه به طناب دار نزدیک تر میشد و با هر قدمی که برمیداشت قلب یونگی از درد فشرده میشد سرعتش رو بیشتر کرد و به شدت آدم ها رو پس زد تا خودش رو بهشون برسونه همه ی کسایی که اونجا بودن با دیدنش اسمش رو پچ پچ میکردن و شایعه هایی که شن...