2-second session

587 72 83
                                    

با تلنگری از جانب پیرامونش، به خودش اومد و تونست موقعیت فعلیش رو درک کنه

منگ به سربازی که لباسای ضدگلوله تنش کرده بود نگاه کرد و صدای پر از نگرانی اون سرباز توی سرش پیچید_قربان؟ قربان شما خوبید؟ صدمه که ندیدید نه؟ چیزیتون نشده؟ بیاید زودتر ازینجا ببریمتون بیرون.

گوجو رو از جاش بلند کرد و همونطور که چندین نفر اسکورتش میکردن به جنازه ی پدرش که توی کیسه گذاشته بودنش و داشتن زیپشو بالا میکشیدن نگاه کرد و وقتی از اتاق خارج شد نگاهشو با همون حالتی که هنوز توی شوک بود به کفشاش داد.

یعنی همه چیز تموم شد؟ اون الان رسما یتیم محسوب میشد؟ چشماشو حین قورت دادن بغضش بست و پیچ بعدی و همراه اون سرباز ها دور زد_کجا میبرینم؟

یکی از اونها همونطور که به راه رفتن نظامیش ادامه میداد، جواب داد_قربان میبریمتون به پایگاه جدید و مخفی که پدرتون برای همچین روزی بنا نهادش، از الان دیگه شما رئیس جدید هستید و باید تا میتونیم ازتون محافظت کنیم.

گوجو پتویی که یادش نمیاد کِی دورش پیچیدن و و محکم فشار داد_با..بابامو کجا میبرین؟

دوباره تو همون حالت با لحن سفت و محکم جواب گوجوی دستپاچه شده رو داد_سردخونه؛ و دراخر خاک‌سپاری، قول میدیم به محض اینکه اوضاع اروم شد برید سر خاکش.

اما فعلا باید روی سلامت جسمی و روحی خودتون تمرکز کنید، این اتفاق ممکنه خیلی بهتون اسیب برسونه.

گوجو رو سوار هلیکوپتر کردن و خودشون عین دو سد کنارش نشستن و چند تا مامور با اسلحه های غول‌پیکر هم جلوش_از کجا فهمیدید اونا تو دفترن؟

ماموری که تا اونموقعه جوابش رو میداد درب هلیکوپتر و بست و کنار گوجو نشست_پدرتون زنگ هشداری که زیر میزشون بود رو فشار دادن و مارو مطلع کردن.

تموم تنش به رعشه افتاد، پس این یعنی پدرش با خریدن وقت و فدا کردن جونش،
درواقع میخواست ازش محافظت کنه تا مامورا با اماده ترین حالت ممکن از راه برسن؟

حتی توی اون موقعیت که خودش دست و پاشو گم کرده بود و ترسیده بود، پدرش از همیشه اماده تر بود و بازم موفق شد پاره ایی از هدفشو اجرا کنه.

نباید اینو میگفت؛اما هیجوره نتونست جلوی پدیدار شدن این سوال توی سرشو بگیره.

که همچین منی، میتونه رئیسی مثل پدرش بشه؟ میتونست تو بدترین شرایط بهترین نقشرو بچینه و مناسب ترین تصمیم و بگیره؟

دیگه نتونست جلوی بغضشو بگیره و عین تیغی که توی گلوش تنها داشت خفش میکرد، کمی جلو اومد و سرشو پایین انداخت

سینه ی دستاشو روی چشماش گذاشت و با هق هق ارومی شروع به اشک ریختن کرد، هیچوقت توی نگه‌داشتن بغضش خوب نبود و حالام توی این وضعیت باید بهش حق میدادن که گریه کنه؛ اون الان تنها ترین ادمی بود که سراغ داشت، تنها ترینی که تنها عزیزشو جلوی چشماش از دست داد.

My One And OnlyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora