3-first mission

632 75 96
                                        

پلکاشو از هم، با حس سیر شدن از خواب و تموم شدن خستگی‌هاش باز کرد و روی تخت نیم خیز شد.

پس از لحظه‌ایی منگ روی تخت نشستن، لود شد، دنباله گوشیش گشت و اونو از زیر بالشت بیرون کشید، به ساعت نگاه کرد که 11:27 دقیقه رو نشون میداد.

گوشیو دوباره کنار تخت گذاشت و با سوزش معدش از جاش بلند شد_ریده بودن برام این وقت صبح؟

همونطور که سمت درب تلو تلو میخورد، یه حسی بهش میگفت چیز مهمی و فراموش کرده

دستگیره درب و توی دست گرفت و حین خمیازه کشیدن، قبل از پایین کشیدن دستگیره حرف زد_الان انقدر گشنمه که هیچ کدوم از دستگاهای بدنم جز شکمم قادر به فعالیت نیست، یچیزی بخورم بعد یه فکری به حال بدبختیام میکنم.

با خارج شدنش از اتاق، توی راه رو دنباله دستینی گشت، اون‌وقت صبح، صداش برای فریاد زدن در نمیومد پس ناچارن خودش باید دنبالش میرفت.

وقتی اونو مشغوله نصب کردن چیزی رو دیوار پیدا کرد به سمتش رفت_سلام.

دستینی با دیدن گوجو به سمتش برگشت و دست از کار کشید_اوه، سلام قربان صبحتون بخیر، فکر نمیکردم انقدر زود بخواید بیدار بشید.

گوجو دستشو به دیوار تکیه داد_راستش خودمم فکرشو نمیکردم.

به دستینی نگاه کرد_دستینی، من و ببخش ولی غذایی که دیشب اوردی و نخوردم و خوابم گرفت، الانم خیلی گشنمه میشه برام یچیزی که سریع اماده میشه بیاری که-

دستینی بین حرفش پرید_غذاتون خیلی وقته حاضره قربان، من منتظر بودم بیدار بشید تا بیارم اتاقتون، چرا فقط صدام نکردید؟

گوجو مثل یه ادم گیرافتاده تو جزیره‌ی آدم خوارها که به ناجیش نگاه میکنه به دستینی خیره شد_نمیدونی چقدر از این حرفت خوشحال شدم، گلوم خشک شده بود و داد زدن اون وقت صبح مطمئن پارش میکرد.

به حرف گوجو آروم خندید_خب پس حالا برید تو اتاقتون، تا شما رسیدید و نشستید من براتون غذارو همراه با یه نوشیدنی گرم میارم.

گوجو تشکری کرد و مسیر طی کردرو برگشت

به محض اینکه توی اتاقش رسید و روی تخت نشست دستینی هم طبق چیزی که گفت، پشت بندش وارد شد و غذارو روی اون میز چرخ دار، جلوی گوجو هل داد.

درپوش همشونو برداشت که با دیدن اونا شکم گوجو بیشتر خالی بودن خودشو حس کرد و بروز داد

اول به غذاها و بعد به دستینی نگاه کرد و لبخند زد

بی معتلی شروع به خوردنشون کرد

گوجو با جلب شدن نظرش به دستینی که کماکان کنارش ایستاده بود غذای توی دهنشو قورت داد_میخوای باهام بخوری دستینی؟

My One And OnlyWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu