Bєт 2 💫

709 66 16
                                    

[Vkook💫]
این وانشات متعلق به:
bts_bangtang7
This one shot belongs to:
bts_bangtang7
Thank u sweetheart you are great❣

پارت دوم و پارت اخر
امیدوارم لذت ببرید♡
___________
نویسنده:لطفا ایراداتمو نادیده بگیرید...

از دید تهیونگ:
پشت کالج وایساده بودم،منتظر پسر خرگوشی برای قرارمون...دیدمش،زیبا بود.ولی جین هیونگ رو هم پشتش دیدم،آهی از افسوس کشیدم..عالی شد..
کوک لبخند زد و برام با دستای کیوت و کوچیکش دست تکون داد
متقابلا بهش لبخند زدم
نمیتونم باور کنم انقدر راحت عاشق کسی شدم

"وات د هل تهیونگ،دست از بازی کردن با کوک بردار"
با عصبانیت گفت و من بهش چشم غره رفتم
"من باهاش بازی نمیکنم...واقعا عاشقشم"
بهش گفتم و اون آه کشید
"چجوری مطمعنی ته؟"
به کوک که با تعجب داشت بهمون نگاه میکرد نگاه کردم
"من عاشقشم و صد در صد مطمعنم"
همزمان با نگاه کردن به کوک گفتم و لبخند زدم
گیج شده بود ولی هنوز بهم لبخند میزد
چرا انقدر کیوت بود،جیمین راست می‌گفت.. کوک شیرین ترین انسان رو زمینه.
"دست از لبخند زدن بردار،اگر اذیتش کنی ولت نمیکنم تهیونگ"
آه کشیدم
البته که به انسان به این با ارزشی آسیب نمیزنم...
سرمو واسه تایید تکون دادم و صورت کوک رو بین دستام گرفتم
یکم تعجب کرد
انگار براش یکم غیر منتظره بود
دستشو ول کردم با اینکه دلم میخواست بیشتر نگهش دارم
"خدافظ هیونگ"
سمت دوچرخم راه افتادم..آره دوچرخه،از ماشین متنفرم.

مدتی بعد:
جونگ کوک رو برای یه دوچرخه سواری کوتاه بردم
تمام مدت دستاشو محکم دورم حلقه کرده بود
بار اول نبود ولی حس متفاوتی بود
جوری که سرشو رو پشتم گذاشته بود حس متفاوتی بود
عطرش آرومم میکرد
بعدش واسه یه شام کوچیک رفتیم
اولش معذب بود ولی بعد اروم شروع به حرف زدن کرد و وقتی شروع کرد دیگه متوقف نمیشد
ولی هنوز صداش اروم بود...
حداقل باهام حرف زد،و من دوست داشتم بهش گوش بدم..
با خنده های آرومش لبخند میزدم
دفترچه رو هم با خودم آورده بودم
قطعا زبان اشاره رو به خاطرش یاد میگرفتم.

با خنده های آرومش لبخند میزدمدفترچه رو هم با خودم آورده بودمقطعا زبان اشاره رو به خاطرش یاد میگرفتم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

















کی میتونه عاشق این شخص نشه؟
حالا داشتیم با هم توی پارک قدم میزدیم چون دیگه حدودا ۸ شب بود
هیچ بچه ای تو پارک نبود...
یه دفعه ای وایساد
برگشتم و بهش نگاه کردم و متوجه نگاه خیرش رو خودم شدم
"چ..چرا؟"
صادقانه مثل بچه ها بود
تعجب کردم
با چشمای درشتش بهم زل زده بود
"چ..چرا منو دو..دوست داری؟"
اون بچه نمیدونست چرا دوسش دارم..
دفترچه رو همراه با خودکار از تو کتم دراوردم
همزمان که بهم زل زده بود شروع به نوشتن کردم

■𝒕𝒓𝒂𝒏𝒔𝒍𝒂𝒕𝒆𝒅 𝒔𝒉𝒐𝒕𝒔Where stories live. Discover now