ησямαℓ ∂αу💫

1.2K 68 57
                                    

[chanbaek💫]
این وانشات متعلق به:
Luhans_Mayo
This oneshot belongs to:
Luhans_Mayo
Thank you sweet heart you are great❤
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

امروز صبح بکهیون با حس ناراحتی از خواب بیدار شد.نمیدونست قضیه چیه.نامزدش چانیول هنوز خواب بود وقتی بکیهون یهویی برای بالا آوردن سمت حموم دویید.
"بیبی تو خوبی؟"چانیول به چهار چوب در تکیه داد.
"اره"بکهیون سمت نامزدش رفت و بدن لختشو بغل کرد.
"برگرد تو تخت،برات یکم چایی میارم"
چانیول لبخند زد و به نامزدش که سمت تخت میرفت نگاه کرد.
"بفرما"چانیول سینی و روی پاهای بکهیون گذاشت.
"آخرین باری که شب کامل خوابیدی کی بوده"
چانیول روبروش نشست
"نمیتونم به یاد بیارم"
بکهیون سوپش و همراه با املتی که چانیول واسش درست کرده بود خورد.
"بازم خانوادت بود؟"
بکهیون سرشو انداخت پایین و آروم سرشو برای تایید تکون داد.
"بیا اینجا"
چان اونو تو بغلش کشید و پشتشو نوازش کرد و بکهیون شروع به گریه کرد.
"من خیلی گشنمه"
بکهیون خندید
"یالا بیا غذا بخوریم،چی میخوری؟"
چان داشت بکهیون و تشویق میکرد که از تخت بیرون بیاد.
"خیلی دلم ساندویچ کره ی بادوم زمینی و مربا میخواد ولی با خیارشور"
"اومم باشه اگر میخوای ولی تو هیچ وقت خیارشور دوست نداشتی"
"ولی من واقعا میخوام"
اشک از چشمای بکهیون روی گونه هاش جاری شد
"باشه بیبی گریه نکن برات خیارشور میارم"
چانیول لبخند زد و ساندویچ و درست کرد
"خیار داریم؟"
بکهیون سادویچو گرفت و پرسید
"چی شده امروز خیلی نازک نارنجی شدی"
بکهیون دوباره شروع به گریه کرد
"بیبی گریه نکن چرا خودت برنمیداری"
بک به چان نگاه کرد
"ببخشید"
بکهیون سرشو انداخت پایین و سمت اشپزخونه رفتم
"میخوام برم حموم"
سمت حموم حمله ور شد و چیزی که از دفعه ی قبلی که فکر میکرد فقط یه بهم ریختگی معدست نگه داشته بود برداشت
بکهیون یکم منتظر موند تا وقتی که جواب تست معلوم بشه.
"بیبی خوبی؟داری طولش میدی"
چان رفت تو و به بکهیونی که تست و تو دستش نگه داشته بود نگاه کرد.
"نباید عادت کنی به اینکه بیای تو حموم وقتی من داخلم"
بکهیون خندید همزمان با اشکایی که از خوشحالی از چشماش می‌ریخت
"اون همون چیزیه که فکر میکنم؟"
چان جلو رفت و بکهیون و بغل کرد.
"نتیجش چیه؟"
"دو تا خط یعنی مثبته و یه خط یعنی منفیه،هنوز منتظرم تا جواب و ببینم"
بکهیون تست خالی رو به چان نشون داد
"چرا داشتی گریه میکردی؟"
"چون خیلی هیجان زدم"
بک به تیت که داشت دو تا خط و نشون میداد نگاه کرد
"یا خدا"
بکهیون دستشو رو دهنش گذاشت و همزمان که گریه میکرد بیشتر به چان تکیه داد
"داریم بابا میشیم"
قطره ی اشک رو گونه ی چان جاری شد و کمر بکهیون رو گرفت
"من نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت"
"چرا ناراحت؟"
"چون خانوادم حتی نمیدونن من دارم ازدواج میکنم و من الان حاملم"
"خب خانواده ی تو عوضین"
"ولی چان اونا هنوز خانواده ی منن،قراره بهشون زنگ بزنم"
بکهیون رفت بیرون که به خانوادش زنگ بزنه
"بکهیونی عزیزم چرا مارو رد کردی؟"
"من شمارو رد نکردم.زنگ زدم که دو تا چیزو بهتون بگم.
من ازدواج کردم و الان حاملم."
"چانیوله؟"
"اره هست،خواستم اشتباهتونو بدونید.پسرتون از شما والدین بهتری میشه"
تلفن و قطع کرد و برگشت داخل.
"نمیتونم باور کنم که داریم پدر میشیم"
چان سمت بکهیون رفت و دستشو رو شکمش گذاشت"
"نمیتونم صبر کنم تا بزرگ شدن بچمونو ببینم"
چان نوازشش کرد و برای بغل کردنش سمت خودش کشیدش.

■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

چیزی ندارم بگم در حال حاضر
مراقب خودتون باشید و سالم بمونید❤
Thank you again darling ❤:Luhans_Mayo

■𝒕𝒓𝒂𝒏𝒔𝒍𝒂𝒕𝒆𝒅 𝒔𝒉𝒐𝒕𝒔Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon