Pℓєαѕє💫

1.5K 96 23
                                    

[Sope💫]
این وانشات متعلق به:
iamalwaysshaking
This one shot belongs to:
iamalwaysshaking
Thank u sweetheart you are great❣

یونگی توی تختش مچاله شده بود،لپتاپشو روی شکمش گذاشته بود و پتوی نرمی رو دور خودش پیچیده بود.

پیژامشو همراه با تیشرت بلندی پوشیده بود و بهش لباس زیر کیوتی رو اضافه کرده بود.

یه صفحه ی خالیه لپتاپ زل زده بود

فردا ارائه داشت و هنوز هیچ کاری نکرده بود

همزمان که به سقف نگاه میکرد غرولند کرد.صدای برخورد قطره های بارون با شیشه روی مغزش راه میرفت و مغزشو بسته نگه می‌داشت.

انگار نمیخواست اجازه بده چیزی‌بنويسه.هیچی به ذهنش نمیومد.

صدای در خونه به گوشش رسید.تعجب کرد ولی بلند شد تا در رو باز کنه

فک کنم مامان امروز زود برگشته خونه نه؟

قفل در رو باز کرد و از لای در چک کرد قبل از اینکه در رو کامل باز کنه

اولش با دیدن مرد قد بلندی که پشت در بود تعجب کرد.ولی میتونست هودی اون رو از هر فاصله ای تشخیص بده.

دوست صمیمیش بود

"هوسوک؟اینجا چیکار میکنی؟ساعت ۱۱ شبه"

صدای یونگی آروم و محتاط بود

کمی در رو  بیشتر باز کرد تا هوسوک بتونه وارد شه

کل استایلش سوال برانگیز بود.یه کوله پشتی رو پشتش بود و یه کیف رو تو دستش نگه داشته بود

"م...من...."نمیتونست حتی کلمه هارو کنار هم بچینه.در عین حال سعی میکرد نفسش رو سر جاش بیاره..

از خونش به خونه ی من فرار کرده بود؟

"برات اب میارم.همینجا بمون"

یونگی سمت اشپزخونه دویید و لیوان رو تو دستاش گرفت و با تمام سرعتی که میتونست پرش کرد

"نه..همه چی خوبه.."

سعی میکرد اروم باشه.کیفشو روی مبل یونگی پرت کرد و باعث شد یکم مبل کثیف بشه

"خفه شو،اصلا هم خوب نیست.چیشده هوسوک؟اینجا چیکار میکنی؟"

یونگی پرسید و آب رو با خودش آورد درحالی که چند قطرش زمین رو خیس کرد

هوسوک لیوان رو گرفت و روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید

"یون..یونگی..."
یکم مکث کرد"اومدم ازت خدافظی کنم"

"چی؟"صورتش پر از معما و سوال بود

"دارم فرار میکنم.دیگه نمیتونم تو اون خونه زندگی کنم.این کثافت امشب به جاهای باریک کشیده شد..و من...من ...متاسفم یونگی‌.من نمیتونم"

■𝒕𝒓𝒂𝒏𝒔𝒍𝒂𝒕𝒆𝒅 𝒔𝒉𝒐𝒕𝒔Where stories live. Discover now