part4

266 44 22
                                    

تو هیچ کسو کنار خودت نگه نداشتی عوضی ..
شوگا از بس داد زده بود صداش گرفته و خش دار شده بود
هوسوک و جیمین پشت در سلول خشکشون زده بود و با تعجب به جانگکوک نگاه میکردن
جانگکوک از اینکه تمام حقایق توی صورتش کوبیده شده بود رنگش پریده بود
هرچی دهنشو باز و بسته می‌کرد ولی صدایی از درنمی اومد... بلند شد و در و باز کرد و به جیمین و هوسوک تنه ای زد
هوسوک دستشو گرفت و گفت: تو...جانگکوک تو زن و بچه داشتی؟!
جانگکوک فقط سری تکون داد و رفت توی اتاق تهیونگ....



تهیونگ:
چشمام باز کردم و به اطراف نگاه انداختم ... این چند روز انقدر خوابیده بودم تمام بدنم درد میکرد
هوا تاریک شده بود ولی چراغ های سالن روشن بود و نورش داخل سلول افتاده بود
با زحمت زیاد بلند شدم
سرم گیج رفت مجبور شدم دستمو به دیوار بگیرم
یکم داخل سلول کوچیکم راه رفتم که از دور همون پزشک مهربونی که خودشو هوسوک معرفی کرده بود دیدم
هوسوک: اع بیدار شدی
لبخند درخشانش باعث شد ته دلم گرم بشه و باهاش احساس راحتی بکنم
سرمو تکون دادم و در سلول باز کرد
هوسوک: بیا باید بریم کم کم
نگاه نگرانم دید و دستشو توی موهام کرد و گفت: نیازی نیست بترسی.... میدونم ... میدونم از جانگکوک متنفری ... ولی اون می خواد جبران کنه ... آممم چطوری بگم نشون نمیده و حرفی نمیزنه ولی از کاراش مشخصه...
تهیونگ پوزخندی زد و گفت: اره صورتمو ببین قشنگ محبتش مشخصه
هوسوک با خجالت گفت :گفته حاضرت کنم ببرمت عمارت خودش
با تعجب بهش نگاه کردم گفتم: عمارت خودش؟؟
هوسوک سری تکون داد و گفت : بیا فعلا بریم من توی راه همه چیو توضیح میدم
سری تکون دادم و دستمو گرفت و مثل جوجه اردک پشتش راه افتادم

جانگکوک

از پنجره اتاقم دیدم که هوسوک و تهیونگ رفتن  سیگارمو خاموش کردم و سمت میزم رفتم به بقیه پرونده هام رسیدگی کردم ...
با صدای در سرمو بالا آوردم و دیدم جیمین مثل جوجه هایی که مامانشو گم کردن بغض کرده و هر لحظه ممکنه بزنه زیرگریه
مثل همیشه خودمو بی تفاوت نشون دادم ولی از ته دلم دوست داشتم تا صبح به قیافش بخندم
سرمو انداختم پایین تا نیش خندمو نبینه
گفتم : چی می خوای باز افسر پارک
متوجه شدم اومد داخل اتاق و روبه روم ایستاده
با کمی من و من شروع کرد به حرف زدن: ببین من می خوام یه چیزی بگم ولی قول بده عصبی نشی خب! ولی به جاش یه کار خوب دیگه ایم کردم که میدونم خوشحال میشی اگه بشنوی ....میگم که قول میدی عصبی نشی؟!
و دوباره چشمای پاپی مانندشو گرد کرد...
تو دلم گفتم لعنت بهت پارک جیمین تو چطوری افسر شدی تو اصلا به روحیاتت نمی خوره این کار .... یکی از ابروهامو انداختم بالا و گفتم خب بگو ببینم چیکار کردی ؟!
جیمین به هرجایی نگاه می‌کرد به جز چشمام
سرشو انداخت پایین و سریع گفت من با شوگا سکس داشتم
با همون سرعتی که اون کلماتو گفت سر من بالا اومد
صدای شکست استخون گردنم به قدری زیاد بود حس کردم سرم از بدنم جدا شده
بلند شدم و گفتم : تو دقیقا چه غلطی کردی پارککککککککک جیمین
چشماشو محکم بسته بود و میلرزید
یقشو گرفتم و گفتم : درسته تو برادر ناتنی من هستی و من حق دخالت توی کارات ندارم ولی جیمین تو با شوگاااااااااااااااا چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟
من بهت گفتم نزدیکش نشوووووووو بعد تو رفتی باهاش سکس کردی دیگه بهتر از این نمیشه واقعااااااااااااااا
همینطور توی اتاق راه میرفتم و جیمین از ترس به خودش میلرزید ..... از اینکه سکس کرده ناراحت نیستم از این که آدم درستیو انتخاب نکرده ناراحتم .....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم خب اون کار خوبی که کردی چی بوده؟!


( جیمین)

سرمو انداختم پایین و با پایین لباس نظامیم بازی کردم ... درسته من یه افسر بودم ولی همیشه از این جانگکوک میترسیدم ...
سرم پایین بود ولی صداشو شنیدم که گفت: خب اون کار خوبی که کردی چی بوده؟!
با خوشحالی سرمو آوردم بالا و گفتم: به جایی که بفرستمش خونه خودم با یکی از سربازا فرستادمش عمارت تو ... میدونی دیدم تو درست میگی اونجا ممکنه خطرناک باشه ولی توی عمارت تو من هستم تو هستی جین هیونگ و نامجون هیونگ هست اینطوری اتفاقی برام نمیفته ...
به جانگکوک نگاه کردم ولی هیچ آثاری از تشویق روی صورتش نبود .... هر لحظه رنگش به قرمز نزدیک تر میشد و من تازه فهمیدم چه گند بزرگی زدم ... لبخندی زدم و با تمام سرعتم از اتاق زدم بیرون و صدای دادش کل زندان لرزوند
جانگکوک : جیمییییییییییییین میکشمت

(از دیدگاه جانگکوک)
با رفتن جیمین لباسمو عوض کردم
پسرک احمق رفته با اون گاو دیگه سکس کرده بعد برداشته میگه مین گیفتم بیاد عیمارت تُ(من گفتم بیاد عمارت تو)
(جانگکوک عزیزم با اون همه ابهت زشته ادا در بیاری..... جانگکوک: تو خفه ... نویسنده : چشم:)
با تمام سرعت خودمو به عمارت رسوندم
داشتم از پله ها میرفتم بالا که صدای خنده های بقیه رو از توی آشپزخونه شنیدم ....
قطعا من امشب سکته میکردم .... تهیونگ تو بغل شوگا بود و داشت با جین و نامجون می‌خندید
نامجون اولین نفری بود که متوجه حضور من شد و گفت: اع کی اومدی ؟
از لای دندونای جفت شدم گفتم : اگه کمتر چرت و پرت بگین و عمارتو روی سرتون نزارین متوجه حضور بقیه هم میشین....

رفتم نزدیک و دست تهیونگو گرفتم و کشیدم و با خودم بردم توی اتاق و در محکم بستم به سمتش برگشتم و گفتم : به چه حقی با شوگا گرم گرفتی؟؟؟؟؟؟؟ هااااااا؟!
تهیونگ بی حس بهم نگاه می‌کرد و منو بیشتر از قبل کفری می‌کرد.... دستشو که گرفته بودم از توی دستام آزاد کرد و کمی ماساژ داد وگفت: به تو چه ... اصلا تو کی هستی ... دلم خواست باهاش گرم بگیرم اصلا دلم می خواد بهش بدم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی به صورتش زدم
موهاشو گرفتم و کشیدم و توی چشماش نگاه کردم و گفتم : دفعه دیگه همچین چیزی بگی سیلی نمی خوری به جاش انقدر میکنمت که اسم خودتم دیگه یادت نیاد فهمیدییییییییییی؟!
با بغض و اشکایی که گوله گوله پایین میریختن سرشو تکون داد و با دستش خون کنار لبشو پاک کرد
موهاشو ول کردم و حولمو برداشتم به سمت حموم رفتم ....
____________________________________________________________
خب اینم از پارت جدید
نظر و ووت فراموش نکنین ⭐🗨
اگه از رمان خوشتون اومده به دوستاتون معرفی کنین 😁
خیلی دوستون دارم🫂💜
بوس به کله هاتون💓

vagrantWhere stories live. Discover now