part7

225 31 17
                                    

جیهوپ

از وقتی اون دختر روانی اون حرفارو به من زد یکسره اشک میریزم

نه برای اینکه گروگان گرفته شدم ..... برای احمقیت خودم گریه میکنم ....مین یونگی ... کسی که مثل بت میپرستیدمش... کسی که قلبم با دیدنش هربار میلرزید و بعد مرگش سمت هیچ کس نرفتم و با خاطراتش زندگی کرد، حالا بهم میگن زندست و نیومده پیش تو
میگن زندست و تو فقط یه وسیله براش بودی
میگن تو هیچ ارزشی براش نداری

تحمل درد قلبم خیلی سخته .... حاضرم با تمام وجود کتک بخورم ولی بعدش بفهمم خواب بودم و اون حرفا توی خواب زده شده
دوهفته فاکی گذشته و من توی این دوهفته شاید به زور ۴ وعده غذا خوردم ....

با صدای در آهنی انبار سرمو بالا گرفتم و به اون دوتا نگهبان لعنتی نگاه کردم
دستشون غذا بود .... سینی گذاشتن روی زمین و دستمو باز کردن رفتن بیرون ... به زور سه یا چهارقاشق خوردم و قاشق پرت کردم روی زمین
در آهنی دوباره باز شد همون زنیکه که بهش جنی میگفتن اومد تو ...

جنی: چرا قنبرک زدی جانگ هوسوک
بهش نگاه خشمگینی کردم و گفتم : وسط پارتی نیستم که انتظار داری بیام اون وسط برات برقصم
جنی با صدای بلند خندید و گفت : نه مثل اینکه حالت خوبه نگران بودم افسردگی بگیری

چشمام و گرد کردم و گفتم: are you kidding me

جنی اومد نزدیک و دستشو کرد لای موهام و کشید و سیب گلوم بوسید با پوزخندی گفت: من جات بودم جانگ فاکینگ هوسوک به جای اینکه عزای یه آدم بی لیاقتو بگیرم میشتم نقشه میکشیدم تا زجرکشش کنمممم ، تو واقعا ساده ای
با وجود این همه درد بازم داری گریه میکنی


هولش دادم وگفتم : نمی تونی به خواسته هات برسی دختره روانی
من عاشق مین یونگی بودممممممممم اونممممم عاشق من بود فهمیدیییییییی اینو توی اون گوشات فرو کن
با اینکه به حرفم شک داشتم ولی نمی خواستم آدم اون بشم نمی خواستم من کسی باشم که به یونگی آسیب میزنه ...... اگه زنده باشه نمی خوام دوباره از دستش بدم

جنی دوباره روانی وار خندید و گفت : جدی؟! عاشق تو بود!
با خشم موهامو توی دستاش گرفت و حرکت کرد
از انبار اومدیم بیرون و وارد یه عمارت شدیم

دستش هنوز توی موهام بود و می‌کشید و تقلا میکردم دستشو از توی
موهام دربیاره وارد یه اتاقی شدیم و یه پسری روی ویلچر نشسته بود منو پرت کرد و جلوی ویلچر دوزانو نشستم

با عصبانیت گفت: ببیننننننن.... خوب چشماتو باز کنن ببین این حاصل عشقی بود که به اون مین یونگی فاکی داشتممممممممممم
با بهت به پسره نگاه میکردم .... پسر بی صدا همراه مادرش اشک می‌ریخت
جنی با پشت دست محکم اشکاشو پاک کرد و گفت: بازم عاشق همچین آدمی؟! نگاه کن بین منو با یه بچه ول کرد و رفت تو که دیگه کاری نداره براش و ترکت کنه

vagrantWhere stories live. Discover now