-1-

416 58 31
                                    

"من گند زدم"

"کاملا گند زدم!"

در حالی که این ها رو تو دلش زمزمه میکرد  همچنان نگاه بهت زدش رو به پسر مو مشکی که زیرش بود و تقریبا  لهش کرده بود میدوزه.

"از کی همه چیز اینقدر  به گند کشیده شد؟؟"

⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘

--------ریــــــنـگ!!!

گوشیش همچنان زنگ می خورد اما تهیون به قدری غرق خواب بود که حس نمی کرد.

--------ریــــــنـگ--------ریــــــنـگ!!!

این بار با صدای بلندتر زنگ می خوره که باعث میشه تهیون چشای خمارش رو  آروم باز کنه و با خوابآلودگی گوشیش رو جواب بده.
تهیون: اه..اممسلام؟..

یونجون: تهیــــــوننن!!!! خبر مرگت!! چرا تا الان نیومدی سر کلاس؟؟؟!!!!

با شنیدن این چشماش طوری که بهش شوک وارد شده باشه و چیزی مهمی رو یاد آوری کرده باشه از حدقه در میان.

"مـــــن تو روز آزمون زنگ هشدار رو نشنیدم!!!!!"

این رو تو دلش میگه و با وحشت و هول شده از روی تخت بلند میشه و گوشی رو محکتر تو دستش میگره

تهیون: الان دقیقا ساعــــــت چــــــنده؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

یونجون: تو این شکلی نبودی مرد!!  ما امروز آزمون داریم و اساتید حضور پیدا کردن، بهتره سریع به اینجا برسی!

تهیون: باشه باشه ممنون!! الان خودم رو می رسونم!!!!!

سریع لباس می پوشه و یه توست از آشپزخونشون بر میداره و از خونه میزنه بیرون.

همونطور که عین برق سریع می دوید تو دلش کلی غر غر میکرد.

"من هیچ وقت دیر نکردم!! چرا دقیقا باید همین امروز این اتفاق بیوفته؟؟؟؟"

همچنان با تمام سرعتش می دوید و صورتش از شدت دویدن سرخ شده بود و رو پیشونیش عرق نشسته بود، تو همون حال نگاهی به ساعتش میندازه.

" می تونم خودم رو تو سه دقیقه برسونم،درست؟ خدارو شکر که همین نزدیکا زندگی می کنم!"

به قدری سریع دوید که متوجه شخصی که جلوش بود نمیشه چون خیلی عجله داشت به خاطره همین تا چشماش رو از زمین بر میداره و به رو به روش خیره میشه چشماش رو گشاد می کنه، تازه متوجه پسره شده بود! و حالا نمی تونست سرعتش رو کنترل کنه به خاطره همین پاش هنگام ایستادن پیچ می خوره و پرت میشه رو به جلو.

lucky paradiseWhere stories live. Discover now