-2-

193 51 14
                                    

بومگیو در حال قدم زدن بود و تهیون سرعت قدمهاش رو بیشتر میکرد تا خودش رو به اون برسونه، به اون که میرسه آروم پشت سرش راه میره.

"وییی، خیلی شرم آوره،بعد از اینکه سر تا پا خیسش کردم دارم دنبالش راه میوفتم، باید چیکار کنم الان؟"

اینو تو دلش میگه و همچنان پشت سر بومگیو قدم بر میداره و اتفقات چند دقیقه قبل رو به یاد میاره.

(اتفاقات چند دقیقه قبل)

یونجون: دنبالش برو و ازش خواهش کن که ببخشتت.

"درسته این تنها کاریِ که می تونم درست انجامش بدم"

این رو تو دلش میگه و همونطور که تو دستشویی ایستاده بودن دستمال رولتی رو دستش می پیچونه.

یونجون: شانست ریده امروز

حسابی کلافه شده، دستی تو مو هاش میکنه و شروع میکنه به نق زدن.

تهیون: اتفاقاتی که داره برام میوفته داره دیوونم میکنه!! حد اقل اگه ماست رو خورده بودم و روی بومگیو نمی ریخت دیگه عذاب وجدان نداشتم!

یونجون: دیدی نونا(دختری که کنار بومگیو رو همون میز نشسته بود) چقدر وحشت کرد؟ طوری که انگار با صحنه یه فیلم ترسناک مواجه شده بود

تهیون: لطفا بس کن دیگه، یاد آوری نکن و بیشتر از این شرمسارم نکن..

یونجون به حالت متفاکرانه دستی زیر چانش میذاره و میگه.

یونجون: اگه بومگیو برگرده خونه تا خودش رو تمیز کنه و اگه من کنار نونا غذا بخورم، ممکنه همه چیز به خیر بگذره ولی تو...

مکثی میکنه و کلافه ادامه میده.

یونجون:..تو.....

(زمان حال)

بومگیو سرش رو به سمت تهیون بر می گردونه و می پرسه.

بومگیو: مطمئنی که این راه نزدیک به خونتونه؟

تهیون متعجب نگاش میکنه و بعد به اطراف نگاهی میندازه.

"من واقعا همینجا زندگی می کنم"

تهیون: آره من تنها تو یه واحد نزدیک اینجا ها زندگی میکنم.

نفسش رو با صدا بیرون میده و رو به تهیون میگه.

بومگیو: گفتم که ناهارتو تموم کن نیازی نبود دنبالم کنی.

تیهون: اون اشتباه من بود...چطور می تونستم به خوردن غذام ادامه بدم وقتی ناهارت رو کوفت کردم.

بومگیو با چشمای خاصش خاکستریش تهیون رو نگاه میکنه و با لحن سردش میگه.

بومگیو: می تونم خودم تنهایی از عهده کارام بر بیام، نیازی نبود دنبالم کنی.

lucky paradiseWhere stories live. Discover now