-7-

289 41 12
                                    

بومگیو: میخوای یه چی بخوری قبل از اینکه بری؟
دکمه هاشو می بنده و همونطور که سرش رو پایین انداخته بود میگه.
سوبین: نه ممنون، گرسنه نیستم، و دیرم شده به هر حال
بومگیو: ما تمام وقتمون رو صرف لول خوردن تو تخت کردیم
تو همون حال گیو گوشیش رو دستش میگیره و با خودش فکر میکنه که باید بعدا با تهیون تماس بگیره.
سوبین: انگار هنوز تو مدرسه راهنمایی گیر کردیم
بومگیو با بهت نگاش میکنه که ادامه میده.
سوبین: وقتی که من..میومدم خونتون و دیر وقت بر میگشتم خونه..اصلا دوست نداشتم برگردم خونه و دوست داشتم کنار هم زندگی کنیم،هر چند که الان تو یه خونه جدا زندگی می کنم،هنوز همون حس رو دارم
بومگیو: سوبین..تو..
سکوتی میکنه و از روی تخت پا میشه.
سوبین: هوم؟ چرا ساکت شدی؟
بومگیو: هیچی یادم رفت چی خواستم بگم..
به طرفش میره و آروم هولش میده.
بومگیو: بهتره عجله کنی تا دیرت نشده
خواست بره که قبلش به سمت بومگیو می چرخه و آروم با انگشتش لباش رو لمس میکنه و زمزمه میکنه
سوبین: بومگیو..
با دوتا دستاش صورتش رو قاب می گیره و لبای نرم و خوش حالتش رو می بوسه از صورتش که فاصله میگیره به سمت گردنش میره.
بومگیو: سو..سوبین
زیاد طول نکشید که بومگیو با دستاش هولش میده و میگه.
بومگیو: فکر کنم واقعا دیرت شده باید بری.
سوبین: چرا هر روز با من سردتر میشی؟
بومگیو: عاه تروخدا!! طوری رفتار نکن که انگار ما قرار میذاریم و من باید هوای دوست پسرم رو داشته باشم،تو دوست پسرم نیستی!
سوبین: باشه ولی حد اقل این قدر خشک رفتار نکن
بومگیو با اخم نگاش میکنه و با خودش فکر میکنه که شاید مقصر اصلی این رفتارش خود سوبین باشه.
سوبین: به هر حال فردا می بینمت
این رو که میگه بومگیو بی تفاوت به اون پشت میکنه و وقتی صدای بسته شدن در رو میشنوه مطمئن میشه که رفته.
گوشیش رو دستش میگیره و به شماره تهیون نگاه میندازه، دو دل بود که زنگ بزنه یه نزنه.
بومگیو: خیلی خستم

⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘

هیونا: تهیون!
دستش رو دور تهیون حلقه میکنه.
هیونا: دوست داری با هم بریم فروشگاه خوراکی بخریم؟
تهیون: عام راستش-
نمیذاره حرفشو کامل کنه اون رو همراه خودش میکشونه و میرن فروشگاه.

.
.
.

هیونا: چرا طوری رفتار میکنی که به زور اوردمت اینجا؟
تهیون: شاید چون واقعا همینه؟

هیونا دهن کجی میره.
هیونا: به هر حال من اینجا اوردمت که یکم انرژی بگیری پس اینطور با اخم بالا سرم ناییست
یهو سکوتی میکنن که چش هیونا از دور به بومگیو میخوره با لبخند به سمتش میره و اسمشو صدا میزنه.
هیونا: بومگیو!!
بومگیو: اوه هیونا!! حالت چطوره؟

تهیون مدتی به اون زل میزنه و بعد آروم لبخندی تحویلش میده و سلام میکنه.
تهیون: هی بومگیو
تو همون حال هیونا به یه سمت میره.
هیونا: من میرم حساب کنم..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 03, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

lucky paradiseWhere stories live. Discover now