I'm immortal (1)

370 51 0
                                    

مقدمه :
از وقتی آدم ها ما رو از مخفی گاه هامون بیرون آوردن و باهامون قرارداد نامه صلح نوشتن حدود 20 سال میگذره و گذر زمان باعث شد خیلی چیزها بین انسان ها و نکوها عوض بشه.
قبلا حقوقی برابر با حقوق انسان ها داشتیم تفریحات اونها رو میکردیم حتی درس میخوندیم و صاحب شغل میشدیم میتونستیم عاشق انسان ها بشیم و باهاشون ازدواج کنیم و اونا ما رو از دشمنانمون یعنی گربه های غول پیکر شمالی حفظ میکردند.
اون گربه ها بیشتر ما نکوها رو برای بردگی میگرفتن نکوهایی که مرد هستن برای کار روی زمین ها و معدن و ماده ها برای بردگی جنسی یا خدمتکاری استفاده میشدند.
گونه های نادری از ما هستند که جنسیت گربه ای شون با حالت آدمی شون متفاوته مثل من که از لحاظ گربه ای ماده ودر حالت انسان یک مرد هستم
الان در سال 2122 با اومدن رییس جمهور جدید برای انسان ها قوانین تغییر کرده و برای در امان ماندن از حمله گربه های شمالی ما رو به اونها میفروشن یا خودشون حتی ما رو به بردگی میگیرن
من لوهانم برده جناب کای که یک انسانه تو عمارت هم نقش خدمتکار هم باربر اجناس هم اسباب بازی جنسی اربابم رو دارم

Writer pov :
گربه کوچولوی نارنجی به سختی پنجه اش رو از لای کمد داخل کرده بود تا دستش رو به سوییچ ماشین اربابش برسونه ولی هرکار میکرد بهش نمیرسید و از هرکی کمک میخواست اون رو به سادگی نادیده میگرفتند و به بدبختی خودشون میرسیدن
اگر ارباب همیشه عصبی و سختگیرش میفهمید که باز خرابکاری کرده حتما سخت تنبیه اش میکرد و از غذا اورا محروم میساخت
به حالت انسانیش درآمد بلکه شاید تلاش هایش موفق واقع شوند ولی باز کاری از پیش نبرد
LU POV
دوباره موقع تمیز کردن خانه خرابکاری کردم...آه ارباب که هیچوقت سوییچش رو رو جاکلیدی نمیذاشت حالا چیکار کنم؟
تازه بعد 3 روز میتونستم بدون لنگ زدن راه برم تحمل تنبیه دوباره رو ندارم دفعه پیش فقط به خاطر اینکه روی کفش هاش موی گربه پیدا کرده بود نه تنها بهم تجاوز کرد حتی به دمم شلاق و شوک برقی میزد چون موی سفید روی دممه فقط بقیه بدنم همه اش زرده
یک ساعت تا اومدن اربابم مونده فقط کافیه دستم رو بیشتر دراز کنم.....نه نمیشه!!الان باید فقط دعا کنم اربابم نخواد با بوگاتیش جایی بره که البته امکانش خیلی کمه بوگاتی سیاه رنگ ماشین مورد علاقه ارباب عه.!اصلا بهتره وانمود کنم نمیدونم سوییچ کجاست...آره این بهتره
Writer pov
صدای نعره ارباب خانه رعشه به جون همه موجودات داخل و خارج عمارت انداخت حتی پرندگان روی درخت ها شروع به فرار کردند و سوی آسمان ها کوچ کردند
_کار کدوم یکی از شما احمق ها بوده؟؟؟؟
همه ساکت بودن و حرکتی نمی کردند ولی گربه کوچولو دمش رو روی زمین میچرخوند و گوشاش سیخ وایساده بودند با اینکه سرش را پایین انداخته بود که اربابش از چشمانش ترس را نخواند و خود را لو ندهد
_اگه همین الان بگید کدومتون سوییچ رو برداشته و پسش بده تو تنبیهش تخفیف در نظر میگیرم
لوهان فقط برای یه لحظه وسوسه شد خود را لو بدهد و پس از کمی فکر کردن به این نتیجه رسید که گفتن حقیقت ممکن است اعصاب اربابش را آرام تر کند تا اینکه
_آقا...
_کار تو عه دختررر!!
_ن..ه آق..ا...فقط میدو...نم کار کی...ه
_کار کیهههه؟ چرا زودتر نگفتییی!
دخترک که از صدای بلند صاحبش انقدر ترسید که نتوانست زبان در دهانش بچرخاند پس انگشتش را سمت نکوی مظلوم سمت چپش کرد
ارباب نگاه خشمگینش را سمت لو کرد و بدون تامل سیلی دردناکی نصیبش کرد و آن را زمین انداخت
_سوییچ کجاست احمققق؟؟؟
_پشت کمد ویترینی افتاد ارباب"با پته پته"
به یکی از افراد سمت چپش دستور داد سوییچ رو در بیارن و خودش سمت گربه کوچولوی نازش که الان از ترس تو خودش روی زمین جمع شده بود و دمش را به دور خودش پیچانده بود رفت
هردو پایش را روی دمش گذاشت و رویش خم شد
_تازگی هااا...حس میکنم خیلی پرو شدی چطوره دوباره یادآوری کنم چقدر ترسناکم نه؟
با این جملات اشک هایش دانه دانه همچون مرواریدی پایین ریختند و التماس هایش شروع شد که این آدم الان هم بسیار ترسناک است برای قلب ترسوی او
_نه ارباب خواهش میکنم...واقعا میخواستم راستشو بگم...قسم میخورم ولی تا خواستم بگم اون دختر گفت درد میکنه ارباب خواهش میکنم پاهاتون رو...
حرفش با دستی که بی رحمانه موهایش را کشید ناتمام ماند
_نه انگار تو خیلی پرو شدی..حالا دیگه بهم میگی چیکار کنم چیکار نکنممم!!
با فریادی که در صورتش گفته شد و پخش شدن بوی تنباکو در دماغش بیشتر گریه کرد و هق هق هایش بلند شد
_ارباب من غلط بکنم...هرکاری بخواین باهام بکنینن...ولی لطفا بهم سخت نگیرید(حالت زمزمه)!
صدای خنده اربابش از لذت بیشتر او را از خودش متنفر کرد
_سوییچ تون قربان.
_چرا دیر کردی؟
_قربان مهمونتون رسیدن
_آها برو ببرش حیاط پشتی
_چشم قربان
Lu pov
یعنی چی آورده که باید ببره حیاط پشتی؟!بازم سگ جدید!!
میاد نزدیکم و بغلم میکنه دستم رو دور شونه هاش حلقه میکنم یعنی اعصابش آروم شده؟؟چطور؟؟ دستاش به صورت نوازش کمرم رو لمس میکنن کاش
همیشه همینطور مهربون باشه!! کم کم داره خوابم میگیره خیل آروم آروم پله ها رو بالا میره و نوازشاش چشمام رو بیشتر گرم میکنن برای منی که هیچوقت محبت و عشق رو نچشیدم این احساس امنیت و گرمی برام خیلی خوشاینده ما نکوها هممون از مهربونی خوشمون میاد
انقدر حواسم پرت گرمای اربابم بود که نفهمیدم وارد اتاق سیاه شدیم!! تا اینکه محکم رو تخت فلزی گوشه اتاق پرت شدم با برخورد سرم به میله تخت احساس گیجی کردم فقط دیدم اربابم به سمت دستشویی رفت باورم نمیشه فکر کردم قراره باهام مهربون باشه!
اتاق سیاه ترسناک ترین مکان دنیای کوچیک منه این اسم رو من روش گذاشتم چون اونجا همیشه تاریک و سیاهه و پر از اسباب شکنجه است هر دفعه وارد این اتاق میشم ارباب با یه وسیله جدید شکنجه شو شروع میکنه و من هردفعه بیشتر از قبل درد میکشم
با مرور خاطراتم ضربان قلبم از ترس بالا میره و اشکام از سر رو گونه هام جاری میشن و به زمین میرسن کاشکی منم الان با اشکام آب میشدم و تو زمین میرفتم!
در باز میشه و ارباب نمایان میشه
_بیا اینجا توله گربه
_بله ارباب
با پاهای لرزون به طرفش میرم با نیمچه نوری که از دستشویی میاد میتونم منظورش رو بفهمم ولی نمیخوام باور کنم
_زودباش بچه میدونی که چیکار کنی
اون عضوش رو بیرون درآورده بود یا بهتره بگیم تو دستشویی خودشو نشسته بود و کار رو به من سپرده بود قطره های زرد رنگ روی عضوش حالم رو بهم میزدن
_زود باش تمیزش کن جندهههه
با صدای دادش مجبور میشم رو زانو هام بشینم و با اشک هایی که هنوز روون بودن سعی کردم حس حالت تهوع ام رو کنترل کنم تا بتونم اون مایع رو لیس بزنم
_کامل تمیزش کن اگه احساس کثیفی کردم تو دهنت ادرار میکنم
با حرفش حتی بیشتر از خودم و ضعیف بودنم متنفر میشم و از تخماش شروع میکنم به لیس زدن و دور تا دورش رو خوب لیس میزنم و سعی دارم که عق نزنم با حس راست شدنش اشک هام بیشتر میشن وقتی از تمیز بودن عضوش مطمين شدم(همزه ندارم شرمندهL)خواستم عقب بکشم که محکم سرم رو به عضوش فشار داد و کلش رو تا حلقم جا داد ارباب ام تیره بود و عضوشم همرنگ خودش و بزرگ بود خودتون میتونید حس کنید چقدر حال بهم زنه!
وقتی چندبار پشت سرهم به ته حلقم ضربه زد بیرون کشید و دستم رو به سقف بست با بسته شدن در دستشویی دیگه نتونستم ببینم کجاست تا اینکه نور آتیش فندک رو دیدم.
همونطور که سیگار میکشید دستش رو روی بدنم از روی لباس های حریری قرمزم میکشید و دورم میچرخید گوشام رو کاملا باز گرفتم تا بفهمم داره چیکار میکنه که صدای جلز سیگار رو به فاصله خیلی کمی از گوشم شنیدم تا بیام ریکشن نشون بدم سیگار به گوشم برخورد کرد و شروع کردم به جیغ کشیدن و تکون دادن سرم که از سیگار دورتر شوم ولی نه تنها فایده نداشت حتی محکم تر میکشید.
بعد از خاموش شدن سیگار دستاش به طور بی رحمانه ای لباس هام رو پاره کرد و از دیدن بدنم آه غلیظی کشید دستاش رو از رون های توپر و سفیدم به باسنم رساند و بعد از یه سیلی محکم و سوزناک به هرطرف آن از کمرم رد کرد و به سینه هام رسید چون گربه ی ماده بودم حتی در حالت انسانیم سینه های خیلی کوچکی داشتم و با چنگ زدنشون نتونستم ناله هام رو نگه دارم
_میدونی...نژاد شما برای هرزگی به وجود اومده؛پس به نظرت نباید کاری که طبیعت ازت میخواد رو درست انجام بدی؟
با نشنیدن جوابی ازم دستش رو محکم دور عضو کوچولوم حلقه کرد و فشارداد حس میکردم داره میکنتش
_بله ارباببب
فشار برداشته شد,دستام باز شد و زمین افتادم ولی اون بدون دادن مجالی بهم قلاده ای دور گردنم بست و به شکم روی زمین انداخت و بعد بلندم کرد انرژی ام تحلیل رفته بود و نمیتونستم سرپا وایسم که درد اصلی در آن زمان بهم وارد شد
عضوش بدون هیچ رحمی تا ته وارد بدنم شده بود و سوراخ کوچک من واقعا گنجایش آن شمشیر بزرگ را نداشت نفسم رو حبس کرده بودم که با نفس کشیدن درد بیشتری به جان نکشم که درهمان لحظه با ضربه های وحشتناک و با قدرت اش به هدف پاره کردنم بهم وارد شدن
به طرف خودش برم گرداند و شروع به لیسیدن و و گاز گرفتن سینه ها و گردنم کرد و همانطور محکم داخلم میکوفت با دیدن صورت کبودم از نفس نکشیدن سیلی بهم زد که نفسم را رها کردم و درد در شکمم پیچید دستام رو به شکمم رساندم و از شدت لاغری و غذا نخوردنم میتوانستم عضو اربابم رو احساس کنم؛بعد از گذشت زمانی که خیلی برایم سخت گذشت بالاخره اربابم شیره شهوتش را درونم ریخت
اربابم همانطور که شلوارش را درست میکرد اشاره کرد که از اتاق خارج شوم خسته تر از آن بودم که از جایم بلند شوم ولی مجبور بودم همینکه به یک بار بسنده کرد باید خدا را شکر بگویم
لنگان لنگان خارج شدم و به سمت اتاقم به راه افتادم که یکی از قلدرهای ارباب از بازویم کشید و من را در انباری داخل حیاط پشتی انداخت خیلی خسته بودم به طوری که بدون هیچ سوال و مقاومتی اجازه دادم من را آنجا رها کند و به خواب عمیقی فرو رفت

WRITER POV:
با صدای شنیدن خنده هایی چشمانش را باز کرد با دیدن لکه های خون و منی خشک شده و بوی بدی که میداد شروع به بالا آوردن کرد ولی چیزی به جز هوا از دهانش بیرون نیامد شکم خالی ای که 3 روز است صاحبش چیزی برای خوردن گیر نیاورده مگر میتواند چیزی را هم بیرون بریزد
با کنجکاوی از پنجره کوچک به زوجی که داشتن باهم تو این روز زیبای آفتابی بازی و تفریح میکردند خیره شد.همیشه به بکهیون و چانیول حسودی اش میشد آن دو عاشقانه هم را می پرستیدند و یاور هم در هر سختی ای بودند.
LU POV:
همونطور که به بازیگوشی های بکهیون و نگاه های عاشقانه چان نگاه میکردم
صدایی از گوشه انبار باعث شد از آن صحنه زیبا دل بکنم و با ترس به منبع صدا خیره بشم...
یک گربه کوچولو بود با چشمای آبی و رنگ سیاه با لکه های سفید با زبون خودم صداش کردم که نزدیک تر آمد و کم کم با اشاره من روی پاهایم نشست
با من دوست شده بود فکر کنم یک گربه معمولی بود و البته خیلی ملوس چون هربار دم و سرش را به دست و شکمم میمالید و از بویم خوشش می آمد میدانستم اون نمیتواند بوی عرقم را احساس کند تنها بوی اصلی بدنم را میفهمد
دوباره سرم را به سوی پنجره چرخاندم و با لبخند به کاپل رویایی آن ور پنجره ولی خیلی دورتر از دنیایم نگاه کردم با حس کردن پنجه هایی که میخواستند از رویم بالا بروند فهمیدم گربه ملوس هم کنجکاو است بفهمد من چه میبینم پس روی دستام بلندش کردم و پنجره را نشونش دادم
_میبینی گربه کوچولو!!اون دوتا رو میگم...اونی که موهاش قرمزه و ریزه میزه و بانمک و خوشگله اسمش بکهیونه و اونی که کنارشه اسمش چانیوله همون که قد بلند و شونه های مردونه و بدن سکسی ای داره و الان که موهاشو قهوه ای کرده به شدت جذاب ترم شده...اون دوتا عاشق همدیگن
با دیدن نگاه متعجبش فهمیدم اون گربه کوچولو نمیدونه عشق چیه
_یعنی خیلی زیاد همو دوست دارن اونقدر که برای هم همه کار میکنن راستش اون دوتا هر دوشون انسانن ولی بکهیون به خاطر وضع بد خانوادش اینجا برده شد ولی وقتی چانی دیدش تو یه نگاه انقدر عاشقش شد که حاضر شد پولی که برای بیرون رفتن از اینجا جمع کرده بود بده به ارباب و بکهیون رو ازش بخره
با به یاد آوردن اینکه اون روز چقدر به خاطر عشق اونا زجر کشیدم و صدای خنده و شادی اونا با گریه هام یکی شده بود دوباره اشکام شروع به ریختن کرد که با شنیدن میو قشنگی اشکام رو پاک کردم ویکی از لبخندهای دروغینم رو به صورتم کشیدم
_خوبم گربه کوچولو..فقط یکم به اونا حسودیم میشه به نظرت یه روزی یه نفر عاشق من میشه؟یکی که بغلم میکنه و بهم مبگه ازاین جهنم نجاتم میده؟ اونا منظورم آدم های عمارت بهم میخندن و میگن هیچوقت کسی هرزه ها رو دوست نداره...اون..ا می..گن...قرا..ره..تا موقع..مرگم..هق هق ...که زیاد دور نی..ست...فقط یه عروسک جنس..ی باشم..و..
به خاطر گریه و هق هق هام نتونستم حرفم رو ادامه بدم و گربه رو محکم تر به آغوشم کشیدم تا صدای باز شد در اومد
_لوهان تو اینجا گریه میکردی؟
با دیدن بکهیون گربه رو رها کردم و خودم رو بغلش انداختم و دستای اونم دورم حلقه شد و سرم رو نوازش کرد
_چرا گریه میکنی؟
_دلم برات تنگ شده بود..ولی تو فقط چانیول رو دوست داری
_نه عزیزدلم منم دلم برات تنگ شده بود نگاه برات چی آوردم
با دیدن شکلات ها و خوراکی های رنگارنگ از چشمام اکلیل پاشید و خواستم بهش حمله کنم که صدای دیگه ای جلوم رو گرفت
_لوهان!اول غذا بخور دلت درد میگیره اول اونا رو بخوری!
_سلام چانییییی
دویدم بغلش و طبق عادت از کولش آویزون شدم لپام رو کشید و گفت
_آیگووو..وقتی بکی رو ببینی منو فراموش میکنی وروجک؟
_نه من هیونگی رو خیلی دوست دارممم!
_انقدر از نقطه ضعفم استفاده نکن کیوتی
_نمیخوام از دستم ناراحت بشیL
_من دلم نمیاد عزیزکم
بک_بسه دل و قلوه دادن بیا غذات سرد شد!
با دیدن کباب دنده که به شدت عاشقش بودم به طرفش دویدم و دولپی شروع کردم به خوردن که یاد دوست جدیدم افتادم و براش مقداری جلوش ریختم تا بخوره
_خب لو ما باید بریم مراقب خودت باش !
_چی؟؟انقدر زود!
_همین الانشم اجازه نداشتیم بیایم پیشت
_راستی میدونین من برای چی اینجام؟
هردو شون ساکت سرشون رو پایین انداختن و معلوم بود نمیخوان بگن منم بیشتر از این نمیخواستم اذیت شون کنم
_ولش کن مهم نیست حتما از بازی های جدید اربابه!
میخواستن برن که بکهیون برگشت و رفت طرف دوست کوچولوم و بعد گفتن چیزی که نشنیدم اومد سمتم و محکم بغلم کرد
بک_هرچی شد سعی کن دووم بیاری باشه میدونی که خیلی دوست داریم نه؟
_آره میدونم منم دوستون دارم
سعی کردم با لبخند و شاد و کیوتی وار بهش بگم که گریه نکنه و بدونه حالم خوبه ولی اون بیشتر گریه کرد و با چانیول رفتن
چرا اینطوری کردن؟؟یعنی شکنجه اینجا خیلی بده؟؟!!با گربه ام چیکار داشت؟؟
به طرف گربه کوچولو رفتم و کنارش به دیوار تکیه دادم اونم اومد و با کمال پرویی روی پاهام خوابید همونطور که نوازشش میکردم گفتم
_بهت بکهبون چی گفت ها؟
هیچی نگفت و بهم خیره شد...چرا چشماش انقد خوشگل ان انگار دارن من رو به طرفشون میکشن رنگش سیاه سفیده ولی چرا چشمای آبی خوش رنگی دارع؟؟
زل زدن و تمومش کردم و آماده شدم بخوابم خیلی خستم
LU POV
چشمام رو باز کردم جای قبلی نبودم چون زیرم سرامیک بود...کجا آوردنم؟؟ گربه کوچولو رو جلوتر توی قفس دیدم...اونو چرا آوردن؟؟!!!
میخواستم سمتش برم که فهمیدم بستنم و لباس های حریر جدید سفیدی تنم کردن نکنه میخوان بفروشنم؟!سر از کارشون درنمیارم اون گربه چه کاره بود...نکنه...
WRITER POV
با باز شدن در نکوی کوچک از فکر بیرون آمد و به طرف در برگشت مرد سیاهپوشی که وارد شده بود به سمتش میرفت که صدای میو های خشمگین گربه ی دیگر به صدا در آمد ولی مرد توجه نکرده و دست لوهان را باز کرد و شروع به لمسش کرد نکو ترسیده سعی در آزاد کردن دستش از دستان آن مرد شد و جیغ و فریاد میکشبد
_داری چی کار میکنی؟؟ارباب کجاست؟؟؟من برده ی ارباب کایممم...حق نداری بهم دست بزنی!!!
مرد انگار نه گوش هایش می شنید نه کلامی بلد بود حالا لباس هایش هم در آمده بودن و لوهان در عذاب شروع به التماس کرد
بعد در آوردن حریر نازک از تن پسر شروع به بوسه باران گردن و ترقوه های نکو کرد
_خواهش میکنم تمومش کننن..من این رو نمیخواممم!
مرد دو طرف صورتش را گرفت و خواست لب بر لبانش بزارد که صدایی از قفس حواس هر دو را به آن سمت جلب کرد
LU POV
اشک میریختم و التماس میکردم ولی مرد به کار خودش ادامه میداد حتی با ماسک و کلاهی که داشت قیافه اش را هم ندیدم و وقتی ماسکش را درآورد تا به لبانم حمله کند... صدای عجیب...مثل صدای شکستن استخوان؟!!!

I'm immortal(وانشات)Where stories live. Discover now