I'm immortal (2)

276 39 10
                                    

دستان مرد از روی صورتم شل شد و توانستم ببینم حدسم درست بود!!!پربه کوچولوی من...یه گربه شمالی بود!!!!
سعی داشت قفس را بشکند که مرد من را بلند کرد و حریر را بر تنم پوشاند و داخل قفس پرتم کرد
من از گربه کوچولوم نمیترسیدم ولی اون الان یه گربه شمالی بود که منمیدونستم قراره چیکارم کنه!
با قفل شدن در قفس از شوک در آمدم و دست مرد را قبل رفتن گرفتم و با التماس گفتم
_خواهش میکنم درم بیار...هرچقدر میخوای باهام باش ولی من رو اینجا نذار
مرد بی تفاوت بهم نگاه کرد دستش را کشید و رفت و من ماندم و گربه شمالیم!
باید برای زنده موندن یا حداقل مرگ بدون درد یکم تلاش میکردم تا باهاش دوست شم
_تو گربه کوچولویی هنوز مگه نه؟؟
_اوهوم
نمیدونستم میتونن حرف بزنن!!پس از همون اول میتونست؟؟
_از اول میتونستی حرف بزنی؟!
_نه تو شکل واقعیم فقط میتونم
هیچ فرقی با قبل نداشت فقط گنده شده بود اونقدری که قدش به من میرسید!!!
دوباره در باز شد
_سلام گربه کوچولوی خودم...دوست جدیدتو دیدی؟؟چطوره ؟باهم کنار میاین؟!
اربابم اومده بود و من نمیدونستم چی بگم اصلا برای چی یه گربه شمالی اینجاست؟!
_سلام ارباب...بله اون آسیبی بهم نمیزنه!
_خوبه..بالاخره باید زندگی زناشوییتون رو سالم پیش  ببرید!!
با این حرفش شروع به خندیدن کرد با دو بادیگارد پشت سرش
اونا میخواستن من رو باهاش جفت کنن؟؟ این امکان نداره..نه درست نیست..اصلا برای چی؟
_ارباب من نمیفهمم چی میگی؟
_خوب میفهمی.. اغواش کن و بزار بکنتت بعد به من نکوهایی مثل خودت زیبا و باکره بده..
دوباره گریه داشتم میکردم حرفاش خیلی بد بود چطور میتونه انقدر پلید باشه که از بچه هام سود دربیاره
_گریه نکن گربه کوچولو آرایشت پاک میشه و چشمات پف میکنه باهات نمیخوابه هااا
_ارباب من نمیخواممم"با گریه"
جدی شد و گفت
_من میرم بیرون و تاشب برمیگردم اگه تا اوموقع باهات جفت گیری و تولید مثل رو شروع کرد که برمیگردی اتاق خودمون وگرنه تو رو به گربه های شمالی میفروشم و اون هم نمیتونه برگرده پیش باباش!
وقتی از اینجا رفت من و گربه شما...من هنوز اسمش رو نمیدونممم
_راستی...اسمت چیه؟
_سهونم تو ام لوهانی
انگار دوست نداشت باهاش حرف بزنم و روشو کرد اون طرف و گوشه قفس خوابید
تا الان سه ساعت گذشته بود و بعد از ظهر رو به پایان می رفت...ارباب هر حرفی بزنه بهش عمل میکنه پس چرا اون انقدر آرومه شاید فکر میکنه بلوف زده؟
_میگم ارباب کارو انجام میده..
_میدونم
_پس چرا...
_میخوای باهات بخوابم؟؟"با تمسخر"
_آره چون از بین بد و بدتر بد رو انتخاب میکنم
حرفی نزد فکر کردم دوباره خوابیده که روم خیمه زد از این کارش خیلی ترسیدم
_باشه برای منم فرقی نداره بهت بچه میدم و از اینجا بیرون میرم!
بدون هیچ رحمی کارشون انجام میداد و حتی گازم میزد
_آههههه...بذار ..بذار..گربه ...بشم
اهمیتی به حرفم نداد و آلتشو فرو کرد و خیلی سریع داخلم کام شد میخواستم از زیرش بیام بیرون که از گردنم گازی گرفت و من رو زیر خودش نگه داشت حتی برای نریختن تخم هاش پنجه هاش رو رو سوراخم فشار میداد
ما نکو ها جثه ریزی داریم و همیشه رابطه برامون مثل بار اوله و درد زیادی رو باید تحمل کنیم که الان بدترم بود چون درد جای پنجه ها و دندوناش خیلی می سوخت و بدون اینکه بفهمم در حال گریه کردن بودم
دیگه غروب شده بود و اون کنارم خوابیده بود داشتم به بچه هام فکر می کردم...حتما ازم متنفرن که همچین زندگی ای رو قراره براشون رقم بزنم!دستم سمت شکمم رفت نمیدونم بارداری چطوره ولی از الان دارم حسشون میکنم!
دوست دارم پسر بشن اینطوری ممکنه بتونن فرار کنن و بدرد رابطه هم نمیخورن چون ظریف نیستن
_بخواب...خسته ای
_نیستم میخوام فکر کنم..
_به چی؟
_به نظرت اسم بچه هامون چی باشه؟
از جاش بلند شد و سرش روبه روم بود از روی غریضه خیلی ازش ترسیده بودم؛ولی داشتم به خودم می قبولوندم که اون خطرناک نیست.. شروع کرد به لیسیدن صورتم...وایی چه حس خوبی داره زبونش پایین تر رفت کل بدنم رو داشت با زبونش تمیز میکرد وقتی خواست سمت پایین تنه ام بره دستم رو بردم تا جلوش رو بگیرم با اینکه دلم میخواست ادامه بده..
نگاه خنثی ای تو چشماش نداشت و یه چی عوض شده بود نمیدونم چی!ولی حس خوبی بهم میداد
شروع به لیسیدن باسن و عضوم کرد و داشتم تحریک میشدم!خیلی خجالت آور بود!
طوری وانمود کردم که چیزی نشده ولی فهمید و شروع به خوردنش کرد که آه و ناله هام دراومد
_آههه...سهونااا..خیلی خوبهه
کامم تو دهنش اومد و به کناری تفش کرد
_ببخشید که خبر ندادم دارم میام...آخه..اولین..بار بود که کسی...اینکار رو برام...
هر چی به پایان جمله ام میرسیدم صدام تحلیل می رفت از خجالت!گونه هام داغ داغ بودن و دوست داشتم وقتی اونقدر جدی بهم زل زده آب بشم تو زمین!
_من ناراحت نشدم...دوسش داشتم
از حرفش تعجب کردم و سرم رو بالا آوردم..وایسا انگار اونم خجالت کشیده بود!!!
میخواست چیزی بگه که باز صدای در و قدم های چند نفر به گوش رسید ارباب  در قفس رو باز کرد و با افرادش اومد داخل. خودش به سمت من اومد وافرادش سمت سهون رفتن.
پاهام  رو به سمت بالا برد تا سوراخم را چک کنه که رابطه داشتم یا نه
یه میله برداشت و تا نصفه سریع داخلم برد و کشید بیرون صدای غرش های عصبانی سهون رو میشنیدم وقتی ارباب تخم های سهون رو دید راضی شد و بعد بستن قلاده به دور گردنم بیرون رفتیم
.
.
.
.
یه هفته گذشته و من توی یه اتاق  تمیز و راحت و نقلی نگهداری میشدم چیز زیادی داخل اتاق نیست فقط یه کمد و تخت و پاتختی. ولی خیلی خوشحالم اینجام چون تو این هفته ارباب ازم رابطه نخواست و آخرین رابطه ام با جفتم بوده...حتی نمیدونم برای چی به خاطر اینکه تا الان به اون وفادار بودم ذوق زده ام؟! شاید به خاطر اینه که جفتم شده یا بچه ها و بارداری..؟؟!!راستی بچه هام دو سه روز دیگه به دنیا میان بارداری نکوها خیلی کوتاهه تا الانم خیلی درد کشیدم و چاق شدم.
_سلام لو!!!حالت چطوره؟
_سلام بکی خوبم
_ولی به نظر مشکلی داری...بازم به سهون فکر میکنی؟
_آره دلم براش تنگ شده و بوی تنش رو میخواممم:(
خندید و به سمتم اومد با یه بغل سفت و کشیدن لپم شروع کرد به چرند گفتن!
_انگار خیلی عاشق سهون شدیاا...خوبه یه روز باهم بودین!
_عاشق کیلو چنده ؟!فقط به خاطر جفت هم بودنه
_آها..بله بله
قشنگ از قیافه اش معلوم بود که حرفم رو قبول نداره
_بکی عشق چطوریه؟
_میدونستم عاشقشی ولی داری انکار میکنی..وای یه نکو و گربه شمالی یک زوج ممنوعه..اومم ولی خیلی بهم میاین وقتی داشتن میبردنش دیدمش خیلی اونجاش گندست خوش به حالت میشه
_میفهمی چی میگی من عاشقش نیستمممم...بعد اون منو با سه تابچه اینجا ول کرده و رفته حتی اگه دوسش داشته باشم اون دوستم نداره!
یک نفس حرف هامو زدم و زار زار گریه کردم و سرم رو تو زانوهام مخفی کردم
_حالا فهمیدم مشکل چیه!
با شنیدن صداش بعد چند لحظه نگاهمو بهش دادم
_تو از این ناراحتی..که دوستت نداره و ولت کرده مگه نه؟
حرفی نداشتم بهش بزنمم پس بهش گفتم خوابم میاد و بره بیرون
و برای اولین بار اون مثل یه آدم فهمیده و بالغ یعنی خلاف چیزی که هست:/ رفت بیرون و تنهام گذاشت! منم با خیال راحت به گریه کردن پرداختم و سیبی از سبد میوه ای که برام آورده بود رو خوردم
SEHUN POV
با پدرم در حال شکار بودیم و من اصلا نمیتونستم تمرکز کنم و فرصت ها رو از دست میدادم.پدر با کمی حرص و البته عصبانیت به طرفم اومد
_میتونم بپرسم چت شده اوه سهون؟؟این سیزدهین شکاری که از دستت فرار کرد اگه چیزی ذهنت رو مشغول کرده بگو تا باهم حلش کنیم
_آبا...فکر کنم عاشق شدم؟
پدرم خنده ی بلندی سر داد و با ذوق دور از انتظاری گفت
_پس بالاخره پسری که برات در نظر گرفتم کار خودش رو کرد میدونستم بالاخره جذبت میکنه
حالا فهمیدم چرا ذوق داشت..از وقتی به دنیا اومدم پدرم یکی رو برام در نظر گرفت که بزرگ شدم باهاش جفت گیری کنم ولی من زیربازش نرفتم چون دوست داشتم جفت آینده ام رو خودم انتخاب کنم
_پدر اون نیست
دیدم چطور ذوقش خوابید و به سمتم اومد و به کنار دریاچه هدایتم کرد وقتی نشستیم شروع کرد
_کیونگسو پسر خیلی خوبیه و نقصی نداره ولی همیشه نباید عاشق بی نقص ها شد مگه نه؟
سرم را به تایید حرفاش تکون دادم و اون ادامه داد
_برات خوشحالم که عاشق شدی کمتر موجوداتی این احساس رو تجربه میکنن
_توهم تجربه اش کردی؟
_آره و به خاطربزدلیم از دستش دادم! فکر کنم بدونم کیه؟البته از وقتی با اون نکو خوابیدی اینطور شدی پس..؟
_آره پدر همونه
_تنها نصیحتم بهت اینه که برو نجاتش بده! خیلی زود برات دیر میشه
با چیزی که همون لحظه به ذهنم رسید با شک پرسیدم
_پدر...مادر نکو بود؟؟
_آره...زندگی منم مثل تو بود دیدمش بهش بچه دادم و رفتم ولی وقتی به خودم اومدم..دیدم دوسش دارم خیلی دیر شده بود و فقط تونستم تورو نجات بدم تنها یادگاری از عشقم
_پدر من...
_عیبی نداره...تقصیر تو نیست دنبالم بیا یه چیزی دارم که به دردت میخوره
بعد از راه افتادن داخل جنگل به یه کلبه رسیدیم که ندیده بودم تا الان کلبه کوچک و کثیف بود
پدر کمدی را کنار زد و دری که در پشت کمد در دروار قرار داشت باز کرد و ...چیزی که میدیدم باور نمیکردم...
_اون..یه..الماسه؟؟؟!!!
_آره برو و جفتت رو نجات بده باهاش
دویدم و الماس را از آنجا با دندان برداشتم و به طرف در رفتم ولی صبر کن...
_پدر من میتونم به انسان تبدیل بشم؟؟
_هیچوقت دوست نداشتم این رو بدونی ولی آره میتونی
_چطور این کار رو کنم؟
_فقط روش تمرکز کن!
چشمام رو بستم و به حالت انسانیم فکر کردم وقتی داشتم پشیمون میشدم از انجامش با بازکردن چشمام فهمیدم یه انسان شدم و خندیدم
_لباس طبقه بالا هست!
.
.
.
_اوماااا من خوشمزه!!!
_نه هونی اون رو نمیتونی بخوری
بچه گربه ها زودتر از بچه های واقعی بزرگ میشن با اینکه الان باید یه هفته شون باشه ولی اندازه یه بچه دوساله و سه ساله هستند...آره یادم رفت بگم من الان مادر دوتا گربه کوچولوی نازم یکی سفید و نارنجی و اون یکی سیاه و نارنجی های کمرنگ روی دم و گوشاش هونی پسر بزرگم به سن انسان ها 3 ساله هست ولی هانی دخترم دوساله با اینکه باهم به دنیا اومدن ولی هانی کوچولو در ازای همون چند دقیقه یک سال از برادر بزرگش جا مونده (دلم سوخت براش:/)
_هانی اونطرف نرو..اجازه نداریم اونجا باشیم!
اربابم لطف کرده و گفته اجازه داریم تو یه قسمت کوچیک از بالکن طبقه دوم بازی کنیم! و به نظرم خیلی عجیبه...انتظار داشتم تا دوره بارداریم تموم شه شب های پر درد و سکس دوباره شروع بشه ولی مثل اینکه ارباب یه کاسه ای زیر نیم کاسشه
_بچه ها بریم تو غروب شد
خوشحالم که بچه هام حرف گوش کنن و سریع هرچی بگم رو انجام میدن و خیلی هم دوست داشتنی اند فقط نمیدونم چرا نمیتونم به همین شاد باشم...میخوام با خودم روراست باشم من از اون گربه شمالی خوشم میاد!!خیلی زیاد!!!
میخوام برگرده و با چشمای اقیانوسیش من رو تو خودش غرق کنه ...
بغلم کنه...نوازشم کنه....
برام مهم نیست الان خیلی لوس و حال بهم زن شدم..
چون من دلم براش تنگ شده...
_اوما چلا دادی گیده میتنی؟
_هیچی نیست دختر خوبم...فقط قلبم درد میکنه.
_گلبد؟
_آره قلبم
دست کوچولو شو برمیدارم میزارم رو قلبم با چشمای درشت سرمه ای رنگش بهم با تعجب زل میزنه
_داده میپلههه!!!
_آره برای باباییت میپره
با لبخند تلخی اینو میگم با چهره ای که الان ناراحتی توش دیده میشه دستی به پیراهن پاره پوره که تنها لباسیه که داره میکشه و شروع میکنه
_آبا گیلی بده...چلا نمیاد؟؟؟
نمیتونم بیشتر از این ناراحتش کنم چون که اونم مثل من خیلی باباشو دوست داره
_آبایی داره میاد...فقط..جایی که هست خیلی دوره
انگار که قانع شده و به سمت داداشش میره و من تازه متوجه هونی شدم
اون بچه خیلی باهوشه و شکل باباشه و الانم حالت قیافه اش طوریه که انگار فهمیده دروغ گفتم و دلخوره
این تبادل نگاه زیاد ادامه نداشت چون خواهرش اومد بغلش و باهم خوابیدن
من خیلی هونی رو دوست دارم ولی اون  از من خوشش نمیاد فکر کنم من رو برای بابا نداشتنش مقصر میدونه
.
.
.
صبح با سیلی بیدار شدم عجب روز خوبی!!!
_پاشو هرزه ارباب کارت داره
همونطور که بلندم میکرد و من نیمه هوشیار بودم لباس هام رو در می آورد
_داری چیکار میکنی؟؟
هیچی نگفت و من رو روی کولش بلند کرد و تازه تونستم از پنجره ببینم که هنوز صبحم نشده!!
رو کولش خوابم برد که سرما رو احساس کردم...چرا حیاط آوردنم؟
Writer pov
حیاط پر بود از آدم و گربه های شمالی و شکارچی!! بازم قرارداد دیگری بین ارباب خانه و شکارچی ها در جریان بود
نکوی مادرهیچ متوجه حرف ها و اتفاقات اطرافش نبود تا اینکه دو سردسته بهم دست دادن و شکارچی به سمتش آمد
شکارچی دست نوازشی به سر نکو کشید ولی لوهان میدانست که قصد این دست محبت نیست پس کاری را کرد که گربه اش ندا میداد...چنگ زد
ولی کار درستی نبود چون شکارچی وحشی شده از این بی احترامی شلاغش را درآورد و بر تن ظریف لوهان پایین می آورد
کای که برای اولین بار دلش برای نکو سوخته بود جلو آمد تا پا در میانی کند ولی صدای داد کسی آنها را بازداشت
_بهش دست نزنیددددد!!!
لوهان چشم خود را برای دیدن منجی خود باز کرد و دستانش را از جلوی صورتش پایین آورد
با اینکه شک کرده بود...ولی امیدی به این معجزه نداشت
_سهونا...
.
.
.
Sehun pov
با اینکه میتوانستم به شکل انسان ها دربیام ولی ترجیح دادم بعد رفتن از قلمرو از این توانایی استفاده کنم
_اوه سهون؟!
لعنتی این از کجا پیداش شد..چاره ای نیست برگشتم به سمتش تا زودتر دست به سرش کنم ولی نه قیافه ای که داشت نشان میداد قرار نیست زود ولم کنه
_سلا...
با دویدنش به سمتم و لیس زدن صورتم حرفم رو ناتمام کرد و حرفای بی سر و تهش رو آغاز کرد
_کجا بودی؟؟انسان ها گرفتنت؟؟خیلی اذیتت کردن؟؟مجبورت کردن براشون تو معدن کار کنی؟؟فرار کردی؟؟آزادت کردن؟؟راستی همونطور که مردم میگن زشتن؟؟!! چرا جواب نمیدی؟؟!!! :/
_کیونگ سو اگه اجازه بدی بلغور میکنم:/
_سریع بگو فقط حوصله شو ندارم=|
_مجبور نیستی گوش بدی!:/
_بگوووو
انگار تازه یادم افتاد برای چی عجله داشتم با دست پاچگی گفتم..
_سو..م....من
_من من نکن هرچی میخوای بگی سریع بگوووو
با صدای کلفتش سعی داشت کیوت بحرفه که خیلی مسخره و حال بهم زن میشد(به اکسوال ها برنخوره..کیونگ به این کیوتی*-*) پس سریع شروع کردم
_کیونگسو میدونی که من از اول  تو رو دوست نداشتم
برق چشماش خوابید و یک پنجه عقب تر رفت و سرش رو پایین انداخت منتظر واکنشش موندم ولی وقتی خیلی طول کشید تصمیم گرفتم ادامه بدم که غیر منتظره گفت
_کسی رو دوست داری؟
چاره ای جز جواب دادن نداشتم یک جورایی احساس شرمندگی داشتم
_آره
_اونجا باهاش آشنا شدی؟
_آره
_آدمه یا نکو؟
_نکو
_الان داری میری دنبالش؟
_آره
_خیلی خوشگله؟
بعد پرسیدن این سوال سرش رو بلند کرد و تونستم اشکایی که از چشمای کاراملی اش میریختن رو بببینم کیونگسو خوشگل بود ولی من نمیتونستم دوستش داشته باشم...
نمیدونم این چه دردیه...
با اینکه بی نقصی جلوم بود ولی داشتم ردش میکردم...
برای چی؟؟...برای عشق؟؟
چرا عشق طرف روبه روم روانتخاب نکرد؟
اونوقت برای همه راحت تر نبود؟
چند قدم جلو برداشت
_منم باهات میام
_نمیشه!
_چرا؟
_اونجا خطرناکه
_خب منم برای همین میام دونفر بهتر از یک نفره الانم که عاشق شدی بدتر!
_چه ربطی به عشق داره؟!
_عشق آدم رو کور میکنه...
جلو جلو راه افتاد منم دنبالش رفتم جوابی نداشتم که بدم راست می گفت عشق کور میکنه ...

I'm immortal(وانشات)Where stories live. Discover now