پیام خوانده نشده
این پیغامی بود که با روشن شدن صفحه گوشیم دیدم ...همینطوری که از شنیدن
صدای استاد بی حوصله بودم با کلافگی قفل صفحه رو باز کردم و وارد پیامام شدم...
از طرف جیمین بود
پیام اول: مین یونگی دوست داشتنی من دوست دارم .تا ابد
پیام دوم: لطفا تا همیشه مراقب خودت باش. یه نامه کوچیک برات نوشتم و با مگنت رو در یخچال گزاشتم .یادت نره بخونیش .متاسفم که زود تنهات میزارم...
شاید زود شایدم دیر ببینمت ..عجله نکن یونگیا....خدانگهدارت یونگی منلبخند بعد از پیام اول به اخم و بهت زدگی تبدیل شده بود... معنی حرفا جیمین رو نفهمیدم ...یعنی چی... یعنی ترکم کرده؟... ما که دیوانه وار عاشق هم بودیم .. شمارشو گرفتم و بی وقفه بهش زنگ میزدم ... در حال حاضر مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد . وسایلمو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون ... تو راه خونه به زنگ زدن بهش ادامه دادم ... ولی بدون جواب موند ... بعد از چند دقیقه به خونه رسیدم ... اولین جایی که فک میکردم باشه چون امروز کلاسی نداشت ... از پله ها بالا رفتم و نفس زنان کلید رو به در انداختم و وارد شدم ...
- جیمین. عشقم ....
- جیمیناااا... عزیزم چیزی شده ؟ کجا ...
با چیزی که دیدم دهنم بسته شد و جملم ناتموم ...جیمین تو اتاقمون رو تخت خوابیده بود... مثل فرشته .. صورت اروم و معصومش کنار اون لباس خونی تضاد عجیبی ساخته بود ... نگاهم محو رو دستش مونده بود.. شکافته شدن پوست لطیف بین چین آرنجش و مچ دستش ... درد تا استخونم فرو رفت ... با سست ترین قدم ها خودمو سمتش کشیدم ... اشک از گونه ام پایین اومد و روی خون های خشک شده رو دستش ریخت ... فرشته من جوری خوابیده بود ک انگار هیچوقت تو این دنیا نبوده.سه هفته بعد
با کابوس همیشگیم از تختم پاشدم ... اتاق مثل همیشه بو عجیبی میداد و اون بو رو مثل هر روز حس کردم .. خون ، سیگار و نم... حتی رو تختی رو ام عوض نکرده بودم... هر روز خودمو با دیدن اون خون های خشکیده شکنجه میکردم ... کنار تخت میشستم و پتو رو تو صورتم جمع میکردم و گریه میکردم و داد میزدم ... بعدشم با تن بیجونم فاصله تخت و کمد و پر میکردم و ساعت ها به یه جا خیره میشدم و برای صد ها بار اروم اروم سرمو به دیوار میزدم. مرگ جیمین و دیدنش تو اون حال بدجوری حالمو داغون کرده بود ... تو این مدت فقط یه نفر گاهی ب من سر میزد و کارامو انجام میداد و اونم هوسوک بود بهترین دوست من و جیمین .... برای اونم این اتفاق خیلی سخت بود ... اون دوست دوران بچگیش رو از دست داده بود ... کسی که بهش دوچرخه سواری یاد داده بود ... کسی که وقتی برای تحصیلش اومد سئول با تمام وجود حمایتش کرد و کنارش بود ... هوسوک همه جوره مراقب جیمین بود ...
اون براش فقط دوس نبود اون برادر کوچیکش بود ... مث هر عصر سه شنبه ای هوسوک کلید رو توی قفل چرخوند و وارد خونه شد ... دیگه از اون ادم شاد و بازیگوش خبری نبود ... ولی خب حداقل از من بهتر خودشو جمع و جور کرده بود ...
+ سلام یونگیا
YOU ARE READING
Save me
Fanfictionیونگی یک روز پیام عجیبی از جیمین دریافت میکنه. از اون روز به بعد تمام تلاشش رو میکنه تا بفهمه چه ماجرایی پشت این پیام بوده.