تهیونگ
با عصبانیت پیاما رو نوشتم ... حالا باید کاری میکردم که بترسه و جوابمو بده ... ذهنم جرقه ای زد ... من یه نفرو میشناسم که بخاطر من میتونه خیلی کله شق باشه ... شمارشو گرفتم و اونم بلافاصله جواب داد
+ هی کوک سلام
- سلام تهیونگ ... خوشحالم که بهم زنگ زدی دلم میخواست صداتو بشنوم
+ راستش منم همینطور... رو حرفات خیلی فک کردم... خب راستش فک کنم باید مسخره بازیو تموم کنم و با کسی باشم که واقعا دوستم داره ...
- داری دستم میندازی؟
+ نه جدی جدی
- واییییی باورم نمیشهههه... میشه امشب شام بریم بیرون؟
+ آره حتما
- عالیه پس میام دنبالت ...
+ اوکی آدرسو میفرسم برات
---------------------------------------------------------
شب ساعت ۸ بود که اومد دنبالم... من تظاهر کننده خیلی خوبی بودم ... گاهی فکر میکردم که باید بازیگر میشدم ... توی رستوران مشغول غذا خوردن بودیم که سر بحثو باز کردم
+ میخوام ی چیزی ازت بخوام کوک
- بگو ... هرچی باشه قبوله
+ واقعا
- آره حتی اگه بخوای پاشم برم مثل گلادیاتور ها با شیر و یه سری جنگجو زبر دست بجنگم
+ یه چیز تو همین مایه هاست
- نبرد گلادیاتور؟
+ آره، ببین یه پسرس که مدتهاس مزاحممه ... و راستش این اواخر تهدیدم میکنه که باید باهاش رابطه داشته باشم ... همه راه ها رو امتحان کردم ولی خیلی عوضیه... میخوام یه جورایی گوش مالیش بدی
- حرومزاده عوضی ... لازم نبود اینطور ازم بخوای فقط ماجرا رو تعریف میکردی کافی بود تا گردنشو بشکونم
+ ببین نمیخوام خودتو بندازی تو دردسر... ناسلامتی قراره یه رابطه شروع کنیم ... دلم نمیخواد بمیری یا بری پشت میله ها
- اوکی بهم نشونش بده.. بقیش با من
----------------------------------------------------------
جیمین :
ترس توی جونم بود تا یونگی بیاد خونه... وقتی اومد دوییدم و رفتم تو بغلش .... دلم میخواست گریه کنم ولی خودمو کنترل کردم+ هی آقای پارک جیمین ... حالا دوست دارمای منو بی جواب میزاری؟
- وای .. متاسفم فراموش کردم
+ هی نکنه دیگ مرد جذابتو بدست آوردی خیالت راحت شده
- باز این خودشیفته شد
+ خب راست میگم دیگه
- بنظرم که زیاد حرف میزنی
شروع کردم به بوسیدن لباش ... اینطوری خودمو آروم میکردم ...
شامو کنار هم خوردیم ولی قیافه من ضایعتر از این بود که یونگی نفهمه یه چیزیم هست ... بخاطر اینکه یونگی نخواد با اون درگیر بشه میترسیدم که بهش بگم ...باصدا یونگی همون لحظه به خودم اومدم+ هی بیبی ... تو ی عالم دیگه ای هستی.. چی شده؟
- ها؟ هیچی ... دارم به زندگی آیندمون فک میکنم
+ دروغ؟
- نه راستی راستی
-میگم تو قبلنا دوس پسر داشتی؟
+آره. ولی مال خیلی وقت پیشه. چرا پرسیدی
-همینطوری از کنجکاوی
بلند شد ک ظرفا شامو ببره... پیشونیمو بوسید و گفت
+ نگران نباش ... همه چی خوب پیش میره عشقم... من همیشه عاشق تو ام
YOU ARE READING
Save me
Fanfictionیونگی یک روز پیام عجیبی از جیمین دریافت میکنه. از اون روز به بعد تمام تلاشش رو میکنه تا بفهمه چه ماجرایی پشت این پیام بوده.