Part 4

255 59 0
                                    

کیم تهیونگ:

پیام جیمینو گرفتم و به سمت بار رفتم ... از اتاقی که اجاره کرده بودم زیاد دور نبود ... بعد از چند دیقه پیاده روی اونجا رسیدم ماسک زدم و کلاه هودیمو سرم کردم ...

وارد بار شدم و یه جای دنج بین جمعیت پیدا کردم ... خودش بود .. یونگی ... اومده بود اینجا ولی با عشق جدیدش ... پوست لبمو میجوییدم اونقدر که مزه خون رو تو دهنم حس کردم ... یونگی میخوام خرخرتو بجوام ... عوضی .... دلم میخواد گردنتو بشکنم... مطمئنم وقتی با من هم بودی بهم با این پسر کوچولو خیانت میکردی ... آشغال عوضی ... ولی لعنت بهت من عاشقتم ... نمیزارم اون پسر تورو از من بگیره اون پسر کوچولو نمیتونه عشق منو بدزده ...

 ----------------------------------------------------------

 + عاااا... یونگیا نمیدونم این پسر کجا مونده... نگران شدم

- بیخیال عشقم ... دوست داری کادوتو بهت بدم

+ آره حتماااا

- چشاتو ببند

چشاشو بست جلوش زانو زدم و جعبه ای که رینگ ساده نقره ای که اسممون توی حلقه نوشته شده رو توش داشت رو جلوش گرفتم... با صدا بچ بچ و سر و صدایی که آدما اونجا و مخصوصا دخترا به راه انداختن جیمین بیقرار تر شد. جعبه رو جلوش گرفتم

- چشاتو باز کن

+ آه .. خدای من.. یونگی

- با من ازدواج میکنی پارک جیمین ؟

+ یونگی

- لطفا ... خوشبختت میکنم و تا ابد قلبم برای تو میمونه

+ اهوم .. بلههه ... تا ابد

اشک از گوشه چشماش پایین اومد .. حلقه رو تو انگشتش کردم بلند شدم و بغلش کردم ... اون دوست داشتنی ترین آدمی بود ک دیدم

پایان فلش بک

-----------------------------------------

هوسوک :

اتاقو گشتم و و دفترچه خاطرات جیمین و یه تیغ نصف شده مهمترین چیزی بود که بنظرم پیدا کردم... شروع به ورق زدن کردم ... دردناک بود خوندن اون حرفا وقتی تمام اون جملات با صدای خودش تو سرم نجوا میکرد ... خوندمو ادامه دادم تا به یه چیزی برخورد کردم... یه برگه لای اون صفحه گذاشتم و رفتم ادامه اون دفترو بخونم ... از اون روز به بعد دیگه جیمین مرتب خاطراتشو ننوشته بود... اون از پشت این دفتر حتی برای اینکه تمرین دست خط انگلیسشو کنه استفاده کرده بود ... دفترو برداشتم و رفتم پیش یونگی

+ یونگیا ... یه سوال داشتم

- اون دفترچه خاطرارات جیمینه دستت

+ اره ... ببخشید که بهش دست زدم میدونی ک ...

- میدونم... بله بگو

+ تو به جیمین تو یه بار درخواست دادی آره

- درسته

+ اسم بار رو میدونی ؟

- آره. Moonlight شروع کردم به توضیح دادن وضعیت دفترچه خاطرات جیمین براش و اونم با چشای گرد شده بهم نگاه میکرد ...

- هوسوک یعنی میگی منظور از مون لایت تو جمله ...

+ آره میتونه ... نگاه کن خیلی عجیب شده رفتارش از اونموقع

-ممکنه جیمین نمیخواسته با من ازدواج کنه و اینا همش بخاطر این باشه که زندگی با منو نمیخواسته

+ یونگی دیوونه ای؟ اون عاشقت بود

- پس دلیل این همه بهم ریختگی بعد اون روز چیه

+ دلیلش توی همون بار باید پیدا بشه

------------------------------------------

فردا اون روز من و هوسوک باهم رفتیم سمت بار ... از ماشین پیاده شدیم و از پله های بار پایین رفتیم ... هنوز اونقدری شلوغ نشده بود اکثر ادما شب دیروقت به اینجا ها میان ... بار رو از زیر نظر گذروندم که با دیدن چهره پسری که به سمت برگشت سرجام خشک شدم ... کیم تهیونگ ... کیم فاکینگ تهیونگ

+ یونگی، این الان اینجا چ غلطی میکنه

- میبینی که منم نمیدونم هوسوک ... بیا بریم فقط

پشتمو بهش کردم که از در برم بیرون

× بخاطر نامزدت تسلیت میگم... جیمین خیلی پسر خوبی بود و خیلی بهت میومد

- تو الان چ زری زدی؟ کی بهت اجازه داد اسم جیمینو بیاری ها؟

اول فک کردم لابد با پرس و جو از آدمایی که منو میشناسن اسم جیمین و فهمیده پس اهمیتی ندادم... یه پسر از در پشتی بار اومد و بی توجه به ما وقتی سرش تو گوشی بود گفت

_ هی وی ... تلفنت زنگ میخوره این بار پنجمه

با شنیدن اسم وی برقی از کل وجودم رد شد ... خواستم برم سمتش که صورتشو به یه مشت مهمون کنم که بلافاصله خودشم متوجه قضیه شد و از در پشتی بار بیرون دویید ... دنبالش دوییدمو تا چند تا کوچه اونور تر گمش کردم... هوسوک ام دنبالم دویید و نفس نفس زنان بهم رسید

+ هی ... یونگی ... چه مرگت شد .. چیکارش داری ...

- اوووون عوضی یه چیزی میدونه همه چی زیر سر اونه

+ چی میگی ینی چی

- جیمین اون شب ک بهش پیشنهاد دادم گفت بیایم این بار چون میخواد منو به دوستش وی نشون بده

+ خدای من ... ینی میگی با جیمین دوست شده بوده

- آره

+ خیلی عجیب شده اخه جیمینو چیکار داره

- چمیدونم... حتما تلاش میکرده منو خراب کنه جلوش ...

+ جیمین تا اخرین روز عاشقت بود ... ممکن نیست

- دیگه نمیدونم هوسوک واقعا بریدم

Save meWhere stories live. Discover now