فردای اون روز منو یونگی هردو کلاس داشتیم ... ولی من یکم زودتر برمیگشتم خونه ... عصر تو خونه منتظرش بودم که ساعت حدود ۷ زنگ خونه خورد... یونگی همیشه کلید مینداخت و زنگ نمیزد پس با تعجب جواب دادم ... کیه؟
یونگی ام باز کن.
فک کردم کلیدشو جا گذاشته ولی در خونه رو باز کردم و با صحنه ای که دیدم شروع کردم به گریه کردن.
+ یونگییییییی... چه بلایی سرت اومده؟
- خوبم نترس عشقم خوبم
+ چی شده کی اینطوریت کردههههه
- نمیدونم... تو راه برگشت یه پسره باهام اینکارو کرد ... حتی پولام و موبایلمم نگرفت
+ خدای من
من دقیقا میدونستم کار کیه ... ترسیده بودم و دستام میلرزید ... زخماشو تمیز کردم و کمکش کردم بره توی تخت و بهش یه مسکن دادم تا استراحت کنه ... گوشیمو برداشتم و پیام دادم
+ عوضی باهاش چیکار کردی؟ اون حتی موضوعو نمیدونست
- آفرین سر عقل اومدی پس... دیدی چه کارایی ازم بر میاد؟
+ بگو چی از جونمون میخوای؟
- جون تو
با پیام اخر تنم یخ کرد... نگاهی ب یونگی انداختم . به بدن پر از کبودیش و زخمایی که خون روشون خشک شده بود... نفس عمیقی کشیدم و برای عشق زندگیم شجاع ترین آدم دنیا شدم.
+ منظورت چیه
- دیدی بعضی موقع ها آدمای عاشق قربون صدقه رفتناشون اینطوری میشه که میگن میخوام برات بمیرم ؟
+ حرفتو بگو
- میتونی براش بمیری؟
+ میتونم
- پسر شجاعی هستی
+ دست از سرش برمیداری درسته؟
- دیگ حتی ی تار موام از سرش کم نمیشه ...
+ بهتره اینطوری باشه
- پس منتظر هدیه ای باش که برات میفرستم ...
چند روز گذشت و من واقعا از خواب و خوراک افتاده بودم ... منتظر فرشته مرگم بودم که بیاد در خونه و در بزنه ... اون عوضی داشت زجرم میداد ... یونگی حالمو گذاشته بود پای هیجانم برای ازدواج ولی گاهی واقعا اونم نگرانم میشد ... من هر کاری براش میکردم حتی اگه اون یه کار مرگ باشه ... دوشنبه صبح بود ک بعد خدافظی با یونگی رفتم دوش بگیرم ... بعد از حموم در حال خشک کردن موهام بودم که زنگ در خورد ... در و باز کردم و بلاخره پست برام یه جعبه آورده بود ... جعبه رو گرفتم و رفتم توی اتاق ... بازش کردم ... توش یه جعبه کوچک تره قرمز قلبی شکل بود و یه نامه ...
سلام پارک جیمین
بلاخره روزی ک باید شرتو از سر یونگی کم کنی اومد ... خوشحالم که دیگ چهره نحستو کنارش نمیبینم... خوب بهم گوش میدی... اگه میخوای وقتی نیستی یونگی عزیزت اذیت نشه اول از همه تمام این جعبه هارو توی سطل زباله کنار آپارتمانتون میندازی ... دوم بعد خوندن کامل این نامه اونو میسوزونی ... و سوم بعد از انجام کاری که گفتم از نتیجه برام عکس میفرستی ... توی جعبه قلبی شکل برات یه تیغ گذاشتم... از اون برای تموم کردن کار استفاده میکنی ... فک نکنم توضیح بیشتری بخوای ... فقط یادت باشه دفعه پیش با یونگیت چیکار کردم ... این دفعه مطمئن باش جنازه اش رو برات میارم پس بهتره خودت شرت رو کم کنی ... یونگی یا مال منه یا بمیره بهتره ... نامه رو خوندم و کارو انجام دادم ... یه تیشرت و شلوار سفید پوشیدم .. موهامو مرتب کردم ... عکس یونگیمو بوسیدم و به استقبال مرگ رفتم .
پایان فلش بک----------------------------------------------------------
یونگی :
دو روز بود ک تو ماشین میخوابیدم و منتظر اون عوضی بودم ... شب سوم تو ماشین به اهنگایی که یه روز جیمین برام تو فلش پر کرده بود گوش میدادم ...صندلی رو خوابونده بودم ولی از پنجره طرف مقابلم بیرون رو میدیدم ... دیدن ی پسر با ی هودی که کلاهشو رو سرش کشیده بود و مدام اینور اونور نگاه میکرد توجهمو جلب کرد...از ماشین پیاده شدم و پا تند کردم تا بهش برسم ...+ هی پسر
با شنیدن صدام سر جاش خشک شد اما سمتم برنگشت... صدای نفس زدنش رو میشنیدم ... یکم بهش نزدیک شدم ک یک مرتبه شروع کرد ب دوییدن ... دنبالش میدوییدم با تمام توانم ... توی ی کوچه بهش رسیدم و پریدم سمتش با برخورد بدنامون بهم روی زمین افتاد ...کلاهش رو کنار دادم... خود عوضیش بود ... شروع کردم ب کوبیدن مشتام توی صورتش ...
+ عوضیییی ... بهم بگو جیمینو از کجا میشناسی... همش زیر سر توئه نه؟
+ یالاااا حرف بزننننبا کوبیده شدن مشتام ب صورتش خون صورتشو گرفته بود... زبونشو گوشه لبش کشید و با پوسخند نگام کرد
- اون هرزه لیاقتتو نداشت
با شنیدن این حرف فقط ب قصد کشت گردنشو فشار میدادم ... نفسش بند اومد بود که یه نفر از پشت لباسمو گرفت و رو زمین پرتم کرد ... حالا اونی که زیر مشت و لگد بود من بودم... وقتی بنظرش به قدر کافی داغون شدم که نایی برای دنبالشون رفتن نداشتم از روم کنار رفت
+ یالا وی باید از اینجا بریم پاشو پسر
-کوک. کمک کن بلند شم
----------------------------------------------------------
مردم اون شب منو اونجا پیدا کرده بودن و به اورژانس خبر داده بودن ... وقتی چشامو باز کردم فقط هوسوک کنارم بود ... اون شب جواب سوالمو گرفتم آره تهیونگ باعث مرگ جیمین بود ... ولی حالا هزارتا سوال دیگ مغزمو میخورد که چطوری و چرا این اتفاقا افتاد ... دیگ هیچوقت از اون دونفر خبری نشد ... یه مدت دنبالشون گشتم ، به پلیس خبر دادم ولی خبری نشد ... پایان قصه من و جیمین برای همیشه باز موند ... همیشه دوست دارم جیمینا ... با عشق .. مین یونگی

VOCÊ ESTÁ LENDO
Save me
Fanficیونگی یک روز پیام عجیبی از جیمین دریافت میکنه. از اون روز به بعد تمام تلاشش رو میکنه تا بفهمه چه ماجرایی پشت این پیام بوده.