چرا؟

116 36 29
                                    

به درخت اقاقیای رو به روی مزارت تکیه دادیم. من به تو خیره شدم و روبینیا به خط به خط کتابی که تمامت رو توش جا دادی. یادداشت های گُنگت رو گوشه و کنار کتاب می‌بینم. غمگینن؛ همونطور که خودت این اواخر غمگین بودی. اما می‌دونم که این یادداشت ها برای الان نیستند.

به خودم لعنت می‌فرستم. چند وقته که غمگینی و من خبر ندارم؟
چند روز پیش، دوباره با باربارا ملاقات کردم. فکر می‌کنه خودکشیت به خاطر افسردگی بوده. زمانی که این جمله رو ازش شنیدم، سکوت کردم. تو همه چیز داشتی، تو خوشحال بودی، روشن بودی، امید بودی، نور بودی؛ باور اینکه زندگیت انقدر خاکستری شده بود که تصمیم گرفتی بهش پایان بدی، تقریبا غیر ممکنه.
تقصیر منه؟ من روشناییت رو ازت گرفتم؟ من تاریکت کردم؟ الهام بخش اشعار غمگینت من بودم؟

روبینیا آه می‌کشه، کتاب رو میبنده و روی پاهاش میذاره. وقتی به طرفم برمی‌گرده چشم هاش تاریکن. بغض کرده. مطمئنم یک خط هم از اون کتاب نخونده و تمام مدت، محو یادداشت های تو بوده.

" هیچوقت بهم نگفتی چرا جدا شدید، همیشه میگی: 'تقصیر منه'. هیچوقت نتونستم درک کنم چرا خانواده‌ی سه نفره‌ی قشنگمون یهو از هم پاشید. شما هیچ مشکلی باهم نداشتید. ما خوب بودیم. چرا ترکت کرد؟ چرا دنبالش نکردی؟ اون کسی بود که ولت کرد، پس چرا انقدر غمگین بود؟ حتی غمگین تر از تو! خسته شدم از نقاط گُنگ داستانتون بابا. توروخدا باهام حرف بزن."

یادآوری گذشته قلبم رو به درد میاره. روشن ترین ستاره‌ی شب های تاریکم، خاطراتِ نبودنت روی قلبم سنگینی میکنن و من خسته تر از اونیم که بتونم غمت رو به دوش بکشم.
موهای لخت و روشنش رو به پشت گوشش هدایت میکنم تا صورت زیباش رو ببینم. هنوز هم احساس میکنم شبیه توعه... تویی که همخونش نبودی و بیشتر از من براش پدری کردی.

میخوام بهش بگم که از با تو بودن ترسیدم و رفتی؛ از بی تو بودن وحشت کردم و ترسو تر از چیزی بودم تورو به زندگیم برگردونم. اما مهر سکوتی که لبهام رو به هم دوخته، بهم اجازه‌ی لب باز کردن نمیده.

چطور به چشم های دخترم نگاه کنم و بگم که پدرش، تنها خانواده‌ای که براش باقی مونده کسیه که به خاطر ترس، عشقش رو از خودش روند؟
نمیتونم بهش بگم...

------
ببخشید که یه مدت آپ نشد
و ممنون که میخونید ~♡

Robinia ⌜ziam⌟ | Completed Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt