پایان

362 78 88
                                    

My tears ricochet - Taylor Swift

بیمارستان استون بریج
منهتن

" روبی."
با صدای بلندی اسمش رو صدا میکنه تا توجهش رو جلب کنه. دخترک سراسیمه از جا بلند میشه و با بی قراري چشم های ملتمسش رو به نایل میدوزه. اما نایل، سرش رو پایین میندازه و قدمی به عقب برمیداره. و روبی میدونه که این يعني باید تنهایی اوضاع رو مدیریت کنه.
لبخند تصنعی میزنه و چشم های سردش رو به مرد میدوزه. نهایت تلاشش رو میکنه که چشم هاش تر نشه.

"بابا."

نفس نفس زنان دستش رو روی شانه‌ی دخترش میذاره. " حالش چطوره؟"

" خوب." دروغ گفت؛ اشک چشم هاش دروغ زبانش رو به سخره گرفت. سعی کرد لبخند بزنه، اما لرزش لب هاش مانعش می‌شد.

" نه..." خیره به صورت روبی زمزمه میکنه و سرش رو به دو طرف تکون میده. پزشک نا آشنایی از اتاق بیرون میاد. روبی بی توجه به پدرش و نایل به سمتش برمیگرده و امیدوارانه نگاهش میکنه.

تمام شکوفه‌های امیدش، تبدیل به خاکستر میشن زمانی که دکتر با شرمندگی سرش رو پایین میندازه. برای لحظه‌ای تعادلش رو از دست میده و چند قدم کوتاه به عقب برمیداره.

فرد دیگری از اتاق بیرون میاد. بارباراست. اشک‌هاش بی محابا روی پوست شکلاتی صورتش می‌غلتیدند. با همدردی دستش رو روی شانه‌ی روبی میذاره. پلاستیکی رو به طرفش میگیره. کاغذ کاهی ضخیم و مچاله شده‌ای توش قرار داره. " فکر کنم این مال تو باشه."

قبل از اینکه روبی بتونه یگیرتش، صدایی از پشت سر توجهش رو جلب میکنه. برمیگرده و پدرش رو میبینه. مردی که دست راستش به قفسه‌ی سینه‌اش چنگ زده، صورتش کبوده و برای نفس کشیدن تقلا میکنه. چه انتظاری ازش داشتند؟ قلبش چند دقیقه‌ی پیش، توی یکی از اتاق ها از تپیدن ایستاده بود...

قبرستان سنت ماریا
منهتن

روزی روزگاری، جایی دور از تکاپوی شهر، مردی در آستانه‌ی چهل و دو سالگي دور از جمعیت ایستاده بود. موهای اطراف شقیقه‌اش سفید شده بود و چین و چروک های چهره‌اش، خبر از ناملایمات زندگیش می‌داد.

نگاه خیره‌ و خاکستری رنگش، به تابوت قهوه‌ای در مرکز جمعیت قفل شده بود. دست راستش توی جیب پالتوی بلند و سیاه رنگش، با تکه کاغذی بازی میکرد که قرار بود همدم شب و روزش بشه، و دست چپش، به حلقه‌ای که به گردن انداخته بود چنگ میزد.

قدم های سستش رو رو به جلو راند. جمعیت راه رو براش باز کردند. نگاه‌های ترحم آمیزشون، روح زخمی مرد رو نوازش میکرد. و نوازش زخم ها، فقط سوزشش رو بیشتر میکنه.

گردنبند رو کشید و بندش از پشت باز شد. انگشتش رو نوازش وار روی انگشتر کشید و لبخندی از جنس درد زد. انگشتر رو بوسید و وجودش مست از درد شد. قطرات اشک جلوی دیدش رو گرفتند. چشم هاش رو بست و همزمان با سقوط اشک ها، قلبش هم سقوط کرد!

انگشتر رو روی تابوت انداخت و روش خاک ریخت. بیل رو روی خاک رها کرد و چند قدم عقب رفت. گوشه‌ای ایستاد و خاک شدن تابوت رو تماشا کرد. درمقابل تسلیت ها فقط سر تکون میداد و بی حرف لبخند میزد.

و زمانی که به خودش اومد، تنها شده بود. با قبری که آرامگاه ابدی قلبش بود. به درخت اقاقیای کنار قبر تکیه داد و نشست. کاغذ رو از جیبش بیرون آورد و روی کلمات نوشته شده روی کاغذ، نرم دست کشید:

'احتمالا تا چند وقت شب ها نمیتونی بخوابی. بیشتر از همیشه به یادم میفتی. و من در نهایت بیرحمی، خوشحالم که قراره نقش اول افکارت باشم.'

به درخت تکیه داد و نگاهش رو بین قبر و کاغذ چرخوند. اشک ریخت. انقدر که متوجه گذر زمان نشد. فقط فهمید، زمانی که خورشید با ناامیدی آسمان رو ترک می‌کرد، سر و کله‌ی روبی پیدا شد. با مهربانی اشک هاش رو پاک کرد، مجبورش کرد بلند شه و به خونه بُردش.

Robinia ⌜ziam⌟ | Completed Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin