با بهت به باربارا نگاه میکنم. رد خیس اشک رو از روی پوست شکلاتی رنگش پاک میکنه و نگاهش رو ازم میدزده.
"خودکشی؟"به آرومی لب میزنم. نمیخوام باور کنم این موضوع حقیقت داره. تصور کردن تویی که انقدر از همه چیز و همهکس دلسرد شدی که بخوای زندگیت رو تموم کنی.
تو امید بودی. نوری که از تاریک ترین نقطهی دنیا روزهام رو روشن کرد. خورشیدی که زندگیم رو گرم کرد. گرمایی که دستم رو گرفت و چالهی سرد تنهایی بیرون کشید. چطور باور کنم امیدم ناامید شده بود؟"امکان نداره باربارا! تو بیشتر از بیست سال بود که زین رو میشناختی. زین امیدوار ترین آدمی بود که میشناختم. حتی توی بدترین شرایط هم اون نمیخواست بمیره."
باربارا آه کشید. "زین نمیخواست بمیره؛ اما مدتها بود که دیگه نمیخواست زندگی کنه. مرگ زین مسمومیت دارویی نبوده لیام. اوردوز کرده. زین پرستار بود میدونست چقدر از چه دارویی بخوره که مطمئن بشه دیگه قرار نیست چشمهاش رو باز کنه"
چند دقیقه بعد از دفتر باربارا بیرون اومدم. روبی از روی صندلی بلند شد و با چشمهای منتظرش بهمنگاه کرد. دژاووی غمانگیزی که قبلا هم اتفاق افتاده.
بیشتر از قبل دلتنگت میشم.به صورتش نگاه میکنم و به فکر میکنم که چقدر شبیهته. با اینکه میدونم غیر ممکنه.
روبینیای عزیزمون یادگاریای که برام به جا گذاشتی و هر لحظه من رو یاد تو میندازه، بی ربط ترین فرد به توعه.فلش بک، ۱۹ سال قبل
سوم آپریل سال ۲۰۰۲
پارک مرکزیصورت معصوم دخترکش رو از نظر میگذرونه و احساس میکنه فردی قلبش رو توی مشتش فشار میده. دختر چندماههاش بینهایت شبیه مادرشه. شاید هم دلش میخواد اینطور فکر کنه.
نگاهش رو از صورت کودک بینامش میگیره و به تابلویی که اونطرف خیابون بهش چشمک میزنه نگاه میکنه. 'پرورشگاه ققنوس'
جدال مغز و قلبش دوباره بالا میگیره. تصمیم درستی بود؟ رها کردن تنها یادآور اشلی؟ اگر کنارش بود با این تصمیم موافقت میکرد؟ نه!... اگر اشلی هنوز کنارش بود نیازی به رها کردن بچهاش نداشت.اشلی... اسمی که باعث شد درد نفسگیری توی سینهاش پخش بشه.
غمی که چندماهه گریبانگیرش شده رو به یاد میاره.
یادش میاد که اون مُرد تا دخترکشون به دنیا بیاد.'اشلیِ عزیزم؛ من بدون تو گمشدهام. دنیای پیرامون من بیش از اندازه وحشتناک و ناشناخته به نظر میرسه. رفتنت همه چیز رو تغییر داد بدون تو مطمئن نیستم شجاعت کافی رو برای پدر شدن، یا حتی زندگی کردن داشته باشم.'
به قوطی قرص توی دستش نگاه میکنه. فقط کافیه قرص هارو بخوره، بچهاش رو به پرورشگاه اون طرف خیابون ببره و دیگه همه چیز تموم میشد. دوباره با اشلی ملاقات میکرد.
گفتنش ساده بود و اون لحظه به نظر تصمیم درستی میرسید. میدونست که برای ملاقات دوباره با اشلی بسیار مشتاقه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Robinia ⌜ziam⌟ | Completed
Hayran Kurguزندگی کن غریبه! هیچ غمی ارزش نابودی زندگیت رو نداره.