میبینمت. انگار بین گذشته، حال و آینده گمشدی. رویِ رو تختی خاکستری رنگ تخت تک نفرهی کنج اتاقم، در تاریکی دراز کشیدی. شب ها و روزهایی رو به یاد میارم که آرزو میکردم روی اون تخت کنارم باشی. ساعتهای طاقت فرسایی که دلتنگ عطر موهات و تنت بودم. و حالا اونجایی؛ روی تختی که بارها و بارها بودنت رو آرزو کردم. تو اونجایی و این بار، من نیستم.
صدای در اتاق بلند میشه و لحظهای بعد، دخترک جوان و زیبایی با موهای نارنجی، چشمهای قهوهای رنگ قرمز و ملتهب و لباس های تیره وارد اتاق میشه. گریه کرده. به خاطر من گریه کرده و از این بابت احساس گناه میکنم. اما هنوز هم زیباست. زیبا ترین دختری که میشناسم.
در نیمه باز اتاق باعث شده باریکهی نوری روی صورتت بیفته. چشمهای خیست توی نور میدرخشند، چهرهات غمگین و شکسته به نظر میرسه. ولی من برای هزارمین بار زیباییت رو تحسین میکنم.
"خوبی؟"
روبی به نرمی میپرسه و کنار تخت روی زمین مینشینه که صورتت رو بهتر ببینه. آه عمیقی از ته دل میکشی و با لحن بی روحی پاسخ میدی:
"نمیدونم.""دلت براش تنگ شده؟"
"من نُه سال دلتنگش بودم. میدونم دلتنگی چه شکلیه. این درد از جنس دلتنگی نیست؛ حسرته."
جوابت لرزشی رو جایی درست وسط قفسهی سینهام ایجاد میکنه. عزیزترینم، حتی ساده ترین کلماتی که تو به زبون میاری، قلبم رو که روزهاست از تپش افتاده به تکاپو وامیداره. کاش زمانی که میتونستم کنارت باشم و حرف هات رو بشنوم ازم دریغ نمیکردی.
"برای چی حسرت میخوری؟ نُه سال زمان داشتی بابا! سالها برای داشتنش وقت داشتی. چرا به خاطرش تلاش نکردی؟"
روبیِ عزیزم، باهاش بیرحم نباش. حالا که بهت نیاز داره سنگ صبورش باش. بذار نگران حالش نباشم. به جای من هم ازش مراقبت کن.
"بدون من حالش بهتر بود."
نبود؛ بدون تو هیچ چیز بهتر نبود. از وقتی نداشتمت دیگه هیچ چیز مثل قبل نشد. سرسبزی دنیای من بدون تو رنگ باخت؛ خاکستری شد. قلب من بدون تو دیگه نتپید؛ خاکستر شد. و تو هنوز نفهمیدی که نباید به جای هردومون تصمیم میگرفتی.
انگشتهای ظریف روبی تارهای سفید روی شقیقهات رو نوازش کردند. روزهایی رو به یاد آوردم که از دور میدیدم باد چطور آزادانه بین موهات میرقصه و به روبی برای اینکه میتونست اون تارهای ابریشمی رو لمس کنه حسادت میکردم. و حالا بارِ دیگه به دخترمون برای اینکه میتونه لمست کنه حسودی میکنم.
"دلم براش تنگ شده بابا. وقتی نیست، حس میکنم یه بخش بزرگی از زندگیم کَمه. دلم برای عشق و محبتش، رفتار و قلب مهربونش، حمایتها و حرفهای شیرینش تنگ شده."
لبخند غمگینِ روبی و لحن محزونش بار دیگه باعث میشه احساس گناه کنم. به خودم یادآوری میکنم برای چی ترکتون کردم.
خنده دار نیست؟ همهی این سالها تو رو برای اینکه به جای هردومون تصمیم گرفتی شماتت میکردم و در آخر خودم هم همین کار رو کردم. ولی من از تصمیمم مطمئنم. بدون من بهتری، بهترید.
با اینکه ته قلبم در نهایت خودخواهی امیدوارم تا ابد همینطور نقش اول تمام صحبتها و افکارت باشم، میدونم که بعد از چندماه همهچیز فراموش میشه. این غم فراموش میشه. من فراموش میشم. تو و روبی خوشحال میشید.
شاید حتی خوشحال تر از قبل...
VOUS LISEZ
Robinia ⌜ziam⌟ | Completed
Fanfictionزندگی کن غریبه! هیچ غمی ارزش نابودی زندگیت رو نداره.