دختر تو

130 42 50
                                    


"وقتی نیستی همه چیز خیلی متفاوته. کسی رو ندارم باهاش درد و دل کنم، هیچکس نیست که درحال غر زدن و نصیحت کردنش باز هم پا به پام شیطنت کنه، هیچکس درکم نمی‌کنه. چجوری قراره بدون تو زندگی کنم؟"

صدای ضعیف روبینیا رو از داخل اتاقت میشنوم. متوجه می‌شم تمام مدتی که دنبالش می‌گشتم، توی اتاق تو بوده. دلش برات تنگ شده، دلمون برات تنگ شده.

مدت‌هاست ندارمت اما می‌دونستم جفتمون توی یک هوا نفس می‌کشیم، زیر آسمون یک شهریم و حتی شاید گاهی انقدر خوش شانس بودم که از خیابون هایی که به تازگی ازشون گذر کردی رد بشم.

دلخوش بودم به دیدنت حتی وقتی برای دیدن من نیومده بودی؛ برای دیدن دخترت اومده بودی.
حقیقت اینه که روبینیا بیشتر از اینکه دخترک من باشه، مال توعه.

رفتارش، حرفاش، حرکاتش، طرز برخوردش... همه و همه تورو یاد من می‌ندازن. روبینیا بیش از حد شبیه به توعه.

می‌خواستم دلیل بودنت باشم و روشنایی رو ازت گرفتم؛ من که نتونستم اما کاش روبی میتونست دستت رو بگیره و نگهت داره. به خاطر من که نموندی، کاش به خاطر دخترت میموندی...

فلش بک

دخترک با صدای باز شدن در سرش رو بالا میاره. چهره‌ی آشنایی رو کنار پدرش می‌بینه و با هیجان دست هاش رو برای یک آغوش باز میکنه.
زین با لبخند روبی رو از روی زمین برمیداره و بغل میگیره. بوسه‌ای روی پوست لطیف گونه‌اش میذاره و دختر کوچولوی توی آغوشش، سرش رو با آرامش به شونه‌ی زین تکیه می‌ده.

لیام نگاهی به دخترش که بین بازوهای زین آروم گرفته می‌ندازه و با حسادت آشکاری می‌گه:
" تورو بیشتر از من دوست داره، انگار نه انگار من باباشم"

زین شقیقه‌اش رو به موهای روشن و کم پشت دخترک دوساله‌اشون تکیه میده و درحالی که عطر شیرین تنش رو به ریه‌هاش می‌کشه پاسخ می‌ده:

"حسودی نکن. خودت هم می‌دونی قراره با ارزش ترین آدم زندگیش باشی"

پسر شرقی روبینیا رو توی آغوشش جا به جا کرد و لبخند خسته‌ای بهش زد.
"من همیشه کنارت نیستم آقای پین. روبینیا میمونه و پدرش. تنها مردی که قراره بی هیچ حاشیه‌ای عاشقش باشه و بشه مهمترین فرد زندگیش. بهت قول میدم که روبین تورو بیشتر از تمام دنیا دوست خواهد داشت"

و فقط خدا می‌دونه که لیام اون روز، چقدر دلش می‌خواست به زین بگه که کاش برای همیشه پیششون باشه. بهش بگه که بدون اون، نمیدونه باید چیکار کنه. شاید اگر یکبار این رو بهش می‌گفت، حالا در کنار هم بودن.

پایان فلش بک
***
باربارا لبخند میزنه و کنارم می‌شینه. حتی نگاه کردن به صورت باربارا هم من رو یاد تو میندازه. چطور انقدر توی تمام وجودم ریشه کردی؟ نُه ساله که ندارمت اما ردپات روی تک تک لحظاتم هست.

"حالت چطوره لیام؟"

"غمگین، همونطور که انتظار میره و همونطور که باید باشه"

"روبینیا چطوره؟"

" بدتر از من"

باربارا با تاسف سر تکون میده و به اطراف نگاه می‌کنه. میدونم از اینکه اینجا باهاش قرار گذاشتم متعجبه.
به اطراف نگاه می‌کنم. همه چیز بی‌رحمانه مثل قبله. شاخه‌های درخت‌ بیدی که زیرش نشستیم بلند تر شده. نیمکت پارک عوض شده و نهال اقاقیایی که رو به رومون بود، تبدیل به یه درخت تنومند و بزرگ شده. اما هنوز هم همه چی همونطوره.

"اولین بار اینجا دیدمش. می‌خواستم زندگیمو تموم کنم و روبینیا رو بسپارم به پرورشگاه اون طرف خیابون"

پرورشگاهی که حالا دیگه اونجا نبود. پنج سال بعد از اون روز، بسته شد و حالا جاش رو یک فروشگاه گرفته.
"نمی‌دونست قصد خودکشی دارم، اما ناخواسته منصرفم کرد. بهم نور زندگیم رو نشون داد. دلیلی که به خاطرش خودم رو نجات بدم"

برام مهم نیست که نوزده سال پیش وقتی برای اولین بار به پیشنهاد زین پیش باربارا رفتم، همه این هارو براش تعریف کردم. نیاز دارم صحبت کنم و باربارا این رو خوب می‌دونه.

"چی اذیتت میکنه لیام؟ اینکه اون دستت رو گرفت و نجاتت داد و تو نتونستی این کار رو براش بکنی؟"

جمله‌ی دوم باربارا باعث شد بغض کهنه‌ی توی گلوم دوباره سر باز کنه. بازهم خوب نیستم. باز هم احساس گناه تمامم رو در برگرفته و تو اینجا نیستی که آرومم کنی. کاش بودی...

"میترسم بارب. میترسم از اینکه من دلیل سقوطش بوده باشم"

_____
ووت و کامنت یادتون نره♡

Robinia ⌜ziam⌟ | Completed Où les histoires vivent. Découvrez maintenant