Part 4 ✨

169 45 2
                                    

" تیونگ"

اون شب شش دختر و چهار پسر رو به حراج گذاشته بودن. اتاق پر از انبوهی میز بود که شمع وسطشون اونها رو روشن کرده بود. مردها و زن¬ها در کت و شلوار طراحی شده و لباس¬های فاخر مجلسیشون نشسته بودن، چهره¬هاشون با ماسک تظاهر پوشیده شده بود که مشخصه اون¬ها رو از دید رقباشون پنهان کرده بود. خیلی تاریک بود؛ پنهان کردن صورت نیاز نبود. پیشخدمت¬ها راه میرفتن و نوشیدنی¬ها رو تعارف می¬کردن. چیزی جز شورت مشکی نپوشیده بودن. مردها و یا زن¬ها بهشون پول می¬دادن و با ملایمت باسن اون¬ها رو وقتی راه می¬رفتن نوازش می¬کردن.
چطوری از این جهنم سر در آوردم.
زنان و مردان برده دیگه به طور درک نکردنی زیبا بودن. اون¬ها شبیه مدل¬هایی بودن که شما فقط توی تلویزیون می¬بینید. بسیاری از اون¬ها ترسیده بودن. انگشت¬هاشون تکون می¬خورد و زانوهاشون متزلزل بود. اما یک زن در واقع هیجان¬زده به نظر می¬رسید، مثل این بود که تمام زندگیش رو برای این تدارک دیده بود.
اینجا چندین درجه بیماری روانی وجود داشت.
من شورت حریر پوشیده بودم به رنگ سفید. کراپ تاپی داشتم که بدنم رو به خوبی نشون میداد. گردنبند مروارید دور گردنم بود و موهام هم رو به عقب داده شده بود و پیشونی بلندم رو به نمایش می¬ذاشت. آخرین باری که اینطوری آرایش کردم و به خودم رسیدم واسه جشن فارغ التحصیلی بود.

یکی یکی، دخترها و پسرها حراج رفتند. هر کدوم یک میلیون دلار یا بیشتر فروش رفت.
یک میلیون.
احمقانه بود.
برده¬ها ارزش این همه رو داشتند؟
یه نفر واقعا این پول رو برای من میده؟ یک نفر می¬خواست یک میلیون دلار برای زندگیم بده؟
چقدر مریض بودن؟
وقتی نوبت من بود به طرف صحنه رفتم و منتظر سرنوشتم شدم. مسئول برنامه ویژگی من رو مثل بقیه ذکر می¬کرد؟ دلم می¬خواست بدونم از من چه چیزی می¬گفت، از اونجایی که من هیچکدوم از اونها رو نداشتم.( اونجا برای اینکه برده¬ها به فروش برن از خودشون به دروغ از اونا تعریف می¬کنن. تیونگ می¬خواست بدونه اونا راجع به اون چه دروغ¬هایی میگن.)

من مطیع نبودم. من هر روز می¬جنگم تا آزاد یا مرده باشم. من هرگز علاقه¬ای به سکس بیمارگونه نداشتم. هر روز تحمل کردنش سخت تر می¬شد. من بدترین برده¬ای بودم که کسی می¬تونست داشته باشه، خوابیدن با یک چشم تنها راه زنده موندن با منه.
" خصومت آمیز، قاطع، پرخاشگر "
اون به لیست نقایصم ادامه داد.
" امتیاز مبارزه تا ده دقیقه دیگه شروع میشه"
صدایی حاکی از قدردانی اتاق رو پر کرد. حتی چند سوت هم وجود داشت.
منظورش چیه؟ این بد بود؟ خوب بود؟
اگر کسی منو نخره، اجازه میدن برم؟ یا ممکنه منو بکشن؟
‌‌" دو همخواب داشته."
از تکه کاغذی که در دستش بود خوند.
" مهندس... تجربه جنسی محدودی داره."
من یک باکره نیستم. نه، تجربه من محدود نبود. اما من نمی-خواستم بحث کنم چون اهمیتی نداشت.
" مزایده شروع شد"
اون به سکو برگشت و مزایده رو شروع کرد. قیمت رو تعیین کرد به آرومی قیمت افزایش پیدا می¬کرد و به تدریج مردهای زیادی بهم پیشنهاد می¬دادن. متنفر شدم از مردی که برده دیگه¬ای خریده بود و برای من هم پیشنهاد می¬داد. واقعا به دوتا برده احتیاج داشت؟
تعدادشون بالا رفت تا به یک میلیون رسید.
خدای من..
به جای اینکه پیشنهاد کم باشه بالاتر می¬رفت. پیشنهادها بالاتر و بالاتر می¬رفت و تستسترون در اتاق می¬چرخید. یه نفر این¬جا می-خواست ثروتش رو برای عذابم خرج کنه. اون می¬خواست بیشترین پول رو از فرد دیگه¬ای بده. و من تا زمانی که می¬مردم باید اون بدهی رو پرداخت میکردم.
_ همه شماها عوضی هستین.
نتونستم تحقیری که از لب¬هام بیرون میاد رو کنترل کنم. اهمیتی نمی¬دادم که اونجا بهم سیلی بزنن. من انسان بودم اما با من مثل یک حیوان خونگی رفتار میکردن. یه مرد بهم پیشنهاد داد در حالی که روی پاهاش ایستاده بود.
دستش رو بالا گرفت و گفت:
_ سه میلیون...
من چه غلطی کردم؟ همه مردها به طرفش برگشتن و تسلیم شدن. هیچکس دیگه¬ای اون رو به مبارزه نطلبید. اون¬ها نابود شدن.
مردی که فقط لبخند زد.
_ سه میلیون دلار برای اون هرزه عصبانی.
رئیس جلسه چکش رو به زمین کوبید.
_ سه میلیون دلار به آقای محترمی که پشت اون میز نشسته...! تبریک میگم این لعبت مال توئه.

Buttons And Lace [ season 1 : Completed ]Where stories live. Discover now