Part 21

179 32 1
                                    


"جهیون"

در اتاق مطالعه ام کنار یه بطری اسکاچ نشسته بودم. این ماه روی مرکز توزیع جدید شراب که موفقیت آمیز هم بود، کار کردم. درآمد حاصل از اون ارزشش رو داشت.
صدای لارز از دستگاه بیسیم ارتباط داخلی به گوش رسید

" ارباب لوکاس به دروازه¬ها نزدیک شده"

وقتی فهمیدم چی گفت، خونم سرد شد
_ ممنون.

"اجازه بدم بیاد تو؟ "

_دو دقیقه دیگه بهش اجازه بده

"البته قربان."

دفترم رو ترک کردم و به طبقه پایین رفتم. احتمالا داشت روی کاناپه کتاب میخوند. از دیشب تا حالا با من حرف نزده بود، تنفرش رو از من پنهان نمیکرد و هر لحظه من رو حقیر می شمرد. اما وقتی بین پاهاش بودم تغییر میکرد.

مثل همیشه درب نزدم و وارد اتاقش شدم.
روی کاناپه نشسته بود و دقیقا جایی بود که انتظار داشتم باشه.

+ اوه... صدای در زدن رو شنیدی؟

_ باهام بیا الان.

انگشتام رو پرخاشگرانه بلند کردم و به در اشاره کردم. چشماش از جسارت گشاد شد. دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه.

+لوکاس اینجاست.

تنها چیزی که میخواستم بگم همین بود.
کتاب رو کنار گذاشت و به طرف من اومد، وحشت توی چشماش بود.

_ میدونستم اون به خاطر تو میاد، دنبالم بیا.

از پله‌ها به طبقه سوم رفتم. نزدیک من از پشت سرم می‌اومد به سمت راست راهرو رفتم. جایی که اتاق خواب من قرار داشت. کلید رو از جیبم بیرون اوردم و قفل درب بزرگ سبز رو باز کردم.
کنار من ایستاد و با تردید به در نگاه کرد.

+ این دیگه چه اتاقیه؟

_ یکی از اونایی هست که لوکاس نمیتونه واردش بشه.

داخل شدیم و در رو پشت سرمون بستم.
نفس نفس زد وقتی دید بندهای چرمی از سقف آویزونه، تخت بزرگی در گوشه اتاق قرار داره و قفسه‌ها پر از اسباب بازی و شلاق هست.

+ اوه خدای من...

من اون‌رو به اتاق بازی دعوت نکرده بودم چون میدونستم براش آماده نیست، اما حالا انتخاب دیگهای نداشتم.

_ همینجا بمون تا من برگردم، خودت رو راحت کن.

با ناباوری پرسید: قراره اینجا راحت باشم؟

تهدیدش کردم: مگه اینکه بخوای با من بیای پایین؟

قبل از اینکه روی تختخواب بره نگاه خصمانه‌ای به من انداخت. نشست و زانوهاش رو روی سینهاش کشید.

_تا حدود یک ساعت دیگه برمیگردم.

+ باشه.

اتاق رو ترک کردم و در رو پشت سرم قفل کردم. در فولادی لوکاس رو بیرون نگه میداشت. من دست لوکاس رو روی برده‌ام نمیخواستم. من نمیخواستم اون لمسش کنه.
وقتی که لوکاس رو در درب ورودی دیدم به طرف دیگه عمارت رفتم. اون یکی از بهترین کت و شلوارهاش رو پوشیده بود و مثل یه شهروند شرافتمند جلوه میکرد. چانه‌اش رو تراشیده بود و موهاش رو مرتب کرده بود.

Buttons And Lace [ season 1 : Completed ]Where stories live. Discover now