Part 7

143 45 8
                                    

" جهیون"

جاده رو از میون درختای زیتون ترک کردم به جاده خاکی که منتهی به خونه میشد پیچیدم.
سینه‌ام بخاطر دویدن سنگین شده بود و عضلات پاهام تکون میخوردن.
دویدن و نرمش صبحگاهی یه کار روتین برای من بود. منتظر میموندم تا خورشید به بالای تپه‌ها برسه و بعد ورزشم رو شروع میکردم نور خورشید به طور متناوب کم کم دره رو روشن می‌کرد.
انگور روی پیچک‌ها و شبنم روی برگها میدرخشید. هوا پر از شبنم صبحگاهی بود هر بار که وارد ریه‌هام میشد اون رو میسوزوند. وقتی که خانه سه طبقه که از سنگ فرش پوشیده شده بود و زیر آفتاب توسکانی، باشکوه به نظر میرسید رو دیدم سرعتم رو کم کردم و کلاهم رو پایین کشیدم.
پنجره‌های قدیمی زمان دیگهای رو نشون میداد و پیچک که از زمین به طرف سقف امتداد داشت، اون رو شاهکاری از ناکجا آباد کرده بود.
تنها زمانی که خونه‌ام رو ترک کردم برای کار بود هیچ جای دیگهای نبود که بخوام باشم. به طرف ورودی جلو رفتم سپس از پله‌ها به طرف در دوبل رفتم. یکی از نگهبان های من از ناکجا بیرون اومد و یه بطری آب سرد به من داد. سرم رو با تایید تکون دادم و بعد داخل شدم.

"دویدن چطور بود آقا؟"

لارز پیشخدمت من کنار در به من سلام کرد.

_خوب بود!

قبل از اینکه قدم دیگه‌ای بردارم،جرعه بزرگی از آب رو نوشیدم.

"آقای لوکاس اینجاست تا شما رو ببینه. توی اتاق چای خوری هستن" 

آزردگی خاطر باعث شد فورا فحش از لبام بیرون بیاد.

_چی میخواد؟

"گفت خصوصیه."

این چیزی بود که همیشه می‌گفت.

_بگو بعد از دوش گرفتن میبینمش.

" البته آقا برای صبحانه چی دوست دارین؟"

اون من رو تا پلکان همراهی کرد و بطری خالی آب رو از دستم گرفت.

_قهوه سیاه، سفیده تخم مرغ.

همون چیزی بود که هر روز سفارش میدادم، اما باز هم اصرار داشت که بپرسه.

"وقتی برگشتین همه چی آماده‌اس."

دور شد اما بطری پلاستیکی هنوز تو دستش بود.
_ممنون لارز.

"خواهش می‌کنم، آقا."

----------------------------------------------

وقتم رو صرف دور شدن از اون اتفاق گرفتم اما این هفته بیشتر از همیشه،خشمگین بودم .هر شب که چشمام رو میبستم کابوس‌ها حمله میکردن و چهره مرده سوجونگ همیشه ستاره اصلی بود.

لارز به من میگفت که فعال بمونم و خودم رو سرگرم کنم تا دیگه فکر نکنم و کابوس نبینم اما مهم نبود که من چی کار میکردم؛ دویدن زیاد، بوکس یا شنا کردن، رویاهام همیشه مثل هم بودن و خواهرم تو آغوشم مرده بود.

Buttons And Lace [ season 1 : Completed ]Where stories live. Discover now