Part 15

173 43 8
                                    

برای شام نشستم. همونطور که انتظار داشتم، اون به من ملحق نشد. احتمالا کمی بعد از اینکه بهش سیلی زدم از من دوری میکرد و می‌ترسید. اون من رو امتحان کرد حالا میدونست که واقعا حیوونی پشت چشمهای فندقی من وجود داره.

_لارز به مهمونمون بگو برای شام بیاد پایین.

"بله، اعلیحضرت."

اتاق رو ترک کرد و به طبقه بالا رفت.
پشت میزی که روش غذا بود موندم. لازانیای کدو سبز همراه با سالاد میوه وسط میز قرار داشت . بروسکتا خونگی در کنارم بود هر غذای محبوب ایتالیایی اشتها آوره.
کمی بعد، لارز برگشت : "ایشون دعوت رو نپذیرفتن."

عصبانی نشدم. این جوابی بود که انتظارش رو داشتم.

_بهش اطلاع بده سرپیچی کردنش مجازات داره.

این یه بازی قدرت بود. داشتم تسلط خودم رو به کار میبردم و اون با هر قدم از این تسلط مبارزه میکرد. من عاشق این چالش بودم. من عاشق این بودم که تسلیم نمیشد، من رو قوی‌تر از قبل می‌کرد.
قبل از اینکه از سالن غذا خوری بیرون بره، سر تکون داد. به اتاق اون برگشت و پیام من رو بهش رسوند. سپس بدون مهمونم در کنارش برگشت و فقط به من نگاه کرد.
سعی کردم لبخند نزنم ... این دقیقا همون جوابی بود که انتظارش رو داشتم.

_ممنون لارز خودم بهش رسیدگی میکنم.

از اتاق خارج شد و به آشپزخانه پناه برد و میدونست که بعد از این چه اتفاقی می‌افته و اون نمیخواست قسمتی از این اتفاق‌ها باشه.
از پلکان بزرگ بالا رفتم و وارد اتاق خوابش شدم. روی کاناپه نشسته بود و کتابی میخوند. وقتی وارد شدم، سرش رو بلند نکرد، انگار میدونست میام.

+ من گرسنه نیستم.

بهش نزدیکتر شدم، دستامو تو جیبای شلوارم فرو کردم. بدون اینکه یه کلمه حرف بزنم یا با یه دست بلندش کنم تهدیدش کردم. اگه اطاعت نمی‌کرد تمام چیزهای وحشتناک رو باهاش انجام میدادم. هر بار که مقاومت بکنه، بیشتر تو فشارش میزارم. اون رو دوست داشتم. دوست داشتم با من مخالفت کنه؛ شجاعت اون سرگرم کننده بود.
وقتی نزدیک شدنم رو احساس کرد نمیتونست ناراحتیش رو پنهون کنه، با پیش‌دستی کتابش رو محکم گرفته بود. منتظر بود کف دستم با گونه‌اش برخورد کنه.
گردنش رو گرفتم و اون رو به پشت کاناپه سنجاق کردم، تکونش دادم حتی با وجود اینکه انتظار چنین چیزی رو داشت، بهش تکیه دادم. صورتم به صورتش فشرده شد.
_باسنت رو بردار و بیارش طبقه پایین مجبورم نکن دوباره ازت بپرسم

گلوش رو فشار دادم، تقریبا داشت خفه میشد. هرچی بیشتر با من مبارزه میکرد، شیرین‌تر بود. من خواهان چیز بهتری بودم، برای همین یه بوسه گوشه دهنش گذاشتم، با وجود اینکه از راه پرخاشگرانه‌ای گرفتمش اما نفسش رو با لمسم آزاد کرد. روناش رو به هم فشرد. من اون رو تحریک کردم. اون میتونست سعی کنه این رو مخفی کنه، اما تلاشش بیهوده بود.

Buttons And Lace [ season 1 : Completed ]Where stories live. Discover now