Part 13

150 42 5
                                    

" تیونگ "

صبح که بیدار شدم ورم پاهام کم شده بود. لارز برای ورم پاهام پماد آورد و چندتا مسکن داد تا درد کمی احساس کنم. من پیش بونز هرگز اجازه خوردن مسکن رو نداشتم. این یه ویژگی درباره جهیون بود.
جهیون حالا اسمش رو میدونستم.
موهای قهوه‌ای تیره و چشمهای فندقی رنگش اون رو شیطانی جلوه میدادن. اون واقعا مظهر تاریکی بود، هیولایی که تو گورستان‌ها تصور میکردی. تنها چیزی که اون رو انسان نگه میداشت اون چشم‌ها بودن.
اونا زیبا بودن؛ گاهی اوقات که به اونا نگاه میکردم، یادم میرفت که اون واقعا کیه. بعضی وقتا یادم میره که اون آدم شیطانیه که یه ردیاب تو قوزک پام گذاشته گاهی یادم میره که اون مردیه که من رو بر خلاف میل خودم اینجا نگه داشته!

از تخت بیرون اومدم و به طرف پنجره رفتم. بهترین قسمت اتاق من این پنجره بود. هر روز صبح بازش میکردم و به تپه‌های عظیم و باشکوه تاکستان چشم میدوختم. با یه آسمون تمیز مثل دریا و تپه‌های اطراف که به نظر میرسید که گیاه مصنوعی هستن، دیگه احساس زندانی بودن نمی‌کردم. بعضی وقتا میتونستم وانمود کنم که تو تعطیلاتم و یه روز به خونه برمیگردم.

با نسیمی که روی صورتم میخورد احساس قدردانی کردم. من هرگز چنین امتیازی رو با بونز نداشتم، من یه سگ ستایش شده اما افسار بسته بودم. هر حرکت جزئی که خارج از قوانین بونز بود من رو به کشتن میداد اما اینجا من آزادی داشتم.

چشمام به افق خیره شدن و من متوجه شدم چیزی در میون تاک های انگور تکون میخورد. وقتی بهم نزدیکتر شد از روی موهای تیره‌اش شناختم. بدون پیرهن، آهسته می‌دوید. عرق روی سینه‌اش زیر نور خورشید می‌درخشید و هر خط از ماهیچه‌اش رو برجسته می کرد، سینه قدرتمندی داشت به اندازه یه دیوار بزرگ ضخیم بود و تمرکزش بیشتر روی عضلات شکمش بوده که هر کدوم به اندازه کافی برجسته بودن. هشت تا شمردم.
باسن لاغرش شکل قابل توجهی داشت که من تو مدلهای لباس زیر روی تابلوهای تبلیغاتی توی سئول دیده بودم. چه پیرهن می‌پوشید یا نه واقعا خوش قیافه بود.
وقتی اولین بار اون رو تو بار دیدم فکر کردم موهبته. من فکر میکردم اون نماینده امید برای مردم عادی در دنیاست اما این تمام چیزی بود که فقط فکر میکردم اینکه همه آدم‌هایی که تا به حال دیده بودم،  دیوونه و جنایتکار نبودن و برای سود کردن انسانهارو خرید فروش نمیکردن.
نمیتونستم بیشتر از این اشتباه کنم.

وقتی به خونه نزدیک شد، دویدنش تبدیل به راه رفتن سریع شد. شلوارک سیاهی به همراه کفشهای مشکی پوشیده بود. بدنش لاغر اما قوی بود کاملا مخالف برادرش که تنومند و بزرگ بود. از نظر ظاهری بهم شباهتی نداشتن که دلیلش رو نمیدونستم اما بعضی خصوصیات رفتاریشون به من این اطمینان رو داد که برادر همدیگه هستن، از همون لحظه‌ای که من رو به اسارت گرفتن.

Buttons And Lace [ season 1 : Completed ]Where stories live. Discover now