Part 6

1.3K 109 4
                                    

𝙰𝚗𝚊
قطعا نمیخواستم مامانمو نگران کنم ولی چاره ای نداشتم...امکان نداشت کار امروزشو فراموش کنم.. وقتی داشتم از خیابون رد میشدم انقدر گیجو غرق فکر شده بودم که متوجه بوق ماشینی که به سمتم میومد نشدم...
_ هی کجایی؟ با من میای دیگه؟
+ نه...میرم خونه!
_ آنقدر لجبازی نکن آنا من حتی پیامشم به مامانت دادم...
+ چی؟!
_ از زبون تو به مامانت پیام دادم الان دیگه بخوای هم نمیتونی بری خونه..
اخمام شدید توی هم رفت..
+ چرا اینکارو کردی؟ فکر کردی کی هستی که واسه من تصمیم میگیری؟
_ چون نمیخواستم از این موضوع چیزی بفهمه و از طرفیم نمیتونستم بیشتر نگرانش کن...
هنوز حرفش رو تموم نکرده بود گه صدای جیغم بلند شد!
+ یااااااااا کیم تهیونگ برای چی بدون اینکه نظرمو بپرسی به مامانم پیام دادی؟! واقعا خیلی خودخواهی برو بیرون...
با صدای دادو بیدادم پرستاری وارد اتاق شد
€ چه خبرته اینجا بیمارستانه ها...ساکت باشید!شما هم بیا بیرون باید استراحت کنه!
**********************
𝚃𝚊𝚎𝚑𝚢𝚞𝚗𝚐
حرفای آنا همش توی سرم اکو میشد! شاید بهتر بود چند وقت ازش دور باشم‌؟.. حس میکنم مرتب دارم اشتباه میکنم...اما دلیل نمیشد که بیخیال مراقبت کردن ازش بشم... ولت نمیکنم آنا!
***
دستش رو گرفتم و کمکش کردم روی تخت بشینه بعد از یه بحث جانانه مجبورش کردم به مامانش زنگ بزنه و بگه تا یه هفته نمیتونه بره خونه!
هنوزم با یاد آوریش عصابم خورد میشه!
[فلش بک یه یک ساعت و نیم پیش]
+ من دیگه باهات نمیام همون یه بار که اومدم برای هفت پشتم بس بود!
داشت غیر مستقیم به بوسیدنش اشاره میکرد! اما اون شیرین ترین بوسه ی من بود...
_ متاسفم ولی الان مجبوری میفهمی؟!
+ نه هیچ اجباری در کار نیس حاضرم برم حقیقتو به مامانم بگم اما نیام پیش تو...
_ من فقط...نتونستم خودمو کنترل کنم...الان خودمم از کارم پشیمونم!
+ این دلیل قانع کننده ای نیس کیم تهیونگ!
_ اوکی ولی باهام میای!
+ من همچین کاری نمیکنم!
_ آنا لطفا انقد لجباز نباش من کاریت ندارم توی اتاقتم نمیام فقط میخوام استراحت کنی و حواسم بهت باشه خب؟!
+ اما....
_ اما نداریم آنا این یه هفته رو خونه ی ما استراحت میکنی مدرسه هم نمیخواد بری نگران هیچی نباش جزوه هاتم از بچه هاتون میگیرم...
خیلی خبی گفتو به مامانش زنگ زد...
هوففف بالاخره راضی شد!
[ زمان حال]
_ چیزی لازم نداری؟!
+ نه مرسی!
سری تکون دادمو وارد اتاقم شدم! لباسام رو درآوردم و یه راست رفتم زیر آب یخ نیاز داشتم مغزم خالی شه!
**********************
_ آنا همین یه قاشقم بخور آخریشه!
+ تهیونگاااا دارم میترکه بسه!
_ باید تقویت شی!
+ هوف شدم دیگه بسه
_ خیلی خب...
کی فکرش رو میکرد کیم تهیونگ مغرور بشینه به دختری که سه سال از خودش کوچیک تر غذا بده و بهش التماس کنه تا بخوره؟!.
بیخیال خودمم فکرشو نمیکردم چه برسه به بقیه..
از اتاقش بیرون اومدم و درش رو قفل کردم! نمیخواستم کسی مزاحمش بشه!
داشتم وارد اتاق خودم میشدم که مامان صدام کرد!
~ حرف بزنیم؟!
_ البته مامان بیا تو!
روی تختم نشست بدون مقدمه رفت سر مطلب!
~ دوسش داری؟!
_ چی؟ شوخیت گرفته مامان؟! منو و عاشق شدن توی یه جمله‌ باهم میگنجه؟!
~ نگو هیچ حسی بهش نداری که باور نمیکنم...
_ مامان من عاشقش نی...
وسط حرفم پرید!
~ تهیونگ به مامانت..کسی که بزرگت کرده دروغ نگو...منو تورو از برم...این اخلاقای جدیدت...نگرانش شدی! اجازه دادی تو اتاقت بمونه! وقتی پیشته همش لبخند روی لبته...نگو که اینا همش اتفاقیه؟! میدونی چند وقت بود لبخندتو ندیده بودم؟
پوف کلافه ای کشیدم! نمیشد مامانو گول زد..
_ باشه مامان من تسلیمم! ولی حسم رو بهش نمیدونم یعنی..مطمعن نیستم! نمیدونم اسم این حسی که دارمو چی بزارم سردرگمم!
~ این عشقه تهیونگ...اسمش عشقه!
_ توی این زمان کم؟
~ به عشق باور داری تهیونگ؟
_ خب..اره!
~ پس هرچیزی ممکنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌
_ نمیدونم مامان باید فکر کنم!
بلند شد گونم رو بوسید
~ باشه بهش فکر کن...
**********************
سرمیز نشسته بودیم و داشتیم صبحانه میخوردیم به سختی آنا رو راضی کرده بودم که نیاد مدرسه! فقط بلده لج کنه دختره ی لجباز...
با دیدن آنا که لقمه های کوچیک میذاشت دهنش خندم گرفت! اون یه ذره به کجاش میرسید؟ لقمه ای براش گرفتم...
_ اینو بخور!
سرش رو بالا آورد!
+ با منی؟
_ کسه دیگه به جز تو سرمیزه؟!
+ خب من که خودم دارم میخورم
_ حالا یه دونم از دست من بخور!
انتظار داشتم باز لج کنه اما برخلاف تصورم از دستم گرفتشو گاز کوچیکی بهش زد
**********************
𝙰𝚗𝚊
تهیونگ رفته بود و حوصلم سر رفته بود کسی نبود باهاش بحث کنم! داشتم از پنجره اتاق به محوطه بیرون نگاه میکردم که چشمم به تاب گوشه ی حیاط افتاد کودک درونم سریع فعال شده بودو قبل اینکه بفهمم منو از خونه بیرون کشیده بود...واو چه جای قشنگیه! دور ورش کلی درخت بود روش نشستم و به مامان زنگ زدم!به جز دوبار قبلی که بهش گفتم میرم خونه ی مایا درس بخونم ولی به جاش رفتیم پارتی دیگه بهش دروغی نگفتم...نمیدونستم‌چیکار کنم که لو نرم..!
× الو
+ سلام مامان خوبی!
× سلام عزیزم من خوبم...تو چطوری؟
صداش یکم گرفته بود!
+ چیزی شده مامان؟صدات چرا گرفته!‌
× هیچی عزیزم....کارات خوب پیش میره؟!
+ اره همه چیز خوبه! تازه سرمون خلوت شده!
× جات توی خونه خیلی خالیه!
+ زود میام پیشت مامانم...
× باشه کاری نداری؟! برم به غذام سر بزنم!
+ نه مامان مواظب خودت باش!
𝚁𝚘𝚜𝚎
گوشی رو قطع کردم و به سمتش برگشتم!
× حالا که کارت تموم شده میتونی بری صدای بچتم که شنیدی!
÷ میرم رز...میدونی ولت نمیکنمو حواسم همیشه بهت هست دیگه؟!
× برو به زنت برس نمیخواد حواست به من باشه!
زیر لب لعنتی گفتو اهی کشید!
مثل هر دفعه به سمتم اومد بین خودشو دیوار حبسم کرد بوسه ای روی لبم زد و از خونه بیرون رفت..
همونجا پشت در سر خوردمو به اشکام اجازه ی باریدن دادم!
𝚃𝚊𝚎𝚑𝚢𝚞𝚗𝚐
فکر نمیکردم مدرسه بدون اون انقد حوصله سر بر باشه..
دیگه نمیتونستم تحمل کنم کیفم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم‌! به صدا زدن های استادم توجهی نکردم!
قبل اینکه برم خونه تصمیم گرفتم یه سری به دوستم که توی بار کار میکرد بزنم...وقت خوبی بود! توی این ساعات اونجا خیلی شلوغ نبودو میتونستم باهاش خلوت کنم...
**********************
¥ هی رفیق چیشده چرا انقد بهم ریخته ای!
_ نمیدونم...
¥ خیلی وقته اینطوری ندیده بودمت!
سری تکون دادم که بطری و لیوانی جلوم گذاشت!
¥ هنوزم نمیخوای بگی چیشده؟!
پیک اول رو خوردم!
_ عاشق شدم...
¥ شوخی میکنی دیگه؟!
پیک بعدی رو سر کشیدم!
_ شوخی درکار نیس با همون چشمای لعنتیش دلمو برد..
¥ اوه پسر! باورم نمیشه!
اونم دوست داره نه؟
سرم رو به صورت منفی تکون دادم!
_ نه... با بقیه خیلی متفاوته واقعا خاصه..
نمیدونم شات چندم بودم و چقدر ازش برای تام گفتم فقط میدونم دلم میخواستش و داغ کرده بودم.‌‌..

Hot Love... season oneDonde viven las historias. Descúbrelo ahora