𝖯𝖺𝗋𝗍 - 𝟣

4.5K 636 35
                                    

با احساس آشفتگیه درونش، لب های برجسته‌اش آویزون شد و کاریو کرد که فکر میکرد مناسبه آروم کردن حالشه،آره درسته لج کردن!
پاشو روی ویبره کوبید به سطح سرامیک آشپزخونه.
" دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره."

یونگی با صبوری، لیوان آب رو روی میز گذاشت،خسته از تاثیر نداشتن حرفاش روی همسرش شقیقه هاش رو ماساژ داد.
"حساب کردی که برای چندمین باره داری اینو به زبون میاری؟ چرا فقط تمومش نمیکنی دوردونه؟دیگه اتفاقیه که چهار ماه پیش افتاده بپذیریش تا راحت تر بتونی به اون توله‌ی بی گناه عشق بورزی."
اون حرف براش زور بود،سنگین بود چون فقط فکر میکرد که یه بی عرضه‌ست و نمیتونه از پس چیزی بربیاد،فکر میکرد اشتباه کرده و همه‌ی این افکار ها باعث تشنج روحیش شده بود که دوباره اینجور به گریه انداختش.
" تو نذاشتی یونگی تو نذاشتی همون چهار پیش این دردسرو تمومش کنیم،الان اونموقع من خیلی اذیت نمیشدم که انقد گریه کنم و لبا و صورت چشمام پف کنن،همینطور بدن خوش اندامم،ببین وضعیتمو."

همونقدری که یونگی احساس محافظه کاری از جیمین داشت و مالکیت و عشق و احساساتش نسبت به اون زیادی بود، قطعا به توله‌ای که توی شکم رز سرخش رشد میکرد هم همونقدر اهمیت میداد و براش مهم بود.
ولی الان جیمینش جوری درمورد خودشو اون قلب کوچیک در حال تپش تو وجودش صحبت میکرد که فکر میکرد اضافه‌ین.
با آرامش ولوم صداش رو نرم کرد و پرسید.
" انقد برات راحته گرفتن جون یه نفر ماه کوچولوم؟! چرا فکر میکنی اضافه‌ست؟چرا فکر میکنی مشکله و چرا فکر میکنی این ورژنت یه ورژن بدیه از تو؟"
پسرک با شکم برجسته‌ش توی جاش تکونی خورد و بخاطر آرامشی که از لحن مردش گرفته بود آروم گرفت و کمی وا داد.به سختی صندلی که روش نشسته بود و رو جلو تر کشید.
"یونگی من فکر میکنم تواناییشو ندارم من نمیتونم از پس یه نوزاد بربیام،من هیچوقت به خودم اجازه‌ی اینو نمیدم که به موجود زنده‌ی تو وجودم بگم اضافی،هیچوقت یون یون!تو از بین حرفام فقط اینو متوجه شدی؟اینکه اضافیه؟"

خب مثل اینکه منظور رو بد و بیجا رسونده بود به کوچولوش، نباید میذاشت این هم بشه یکی از مشکلات ذهنیش.
نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میدونست ماه کوچولوش دوست داره و چندین بار اعتراف کرده بود،بهش گفت." نه خب من اشتباه برداشت کردم ماه کوچولو،ولی شک نکن تو با من میتونی،انقدرم که میگی سخت نیست بلخره اینم یه راهیه که چه تو این سالا چه تو سالای بعد قرار بود بگذرونیمش."

پسرک بلوندش دوباره بغضی با لبای آویزونش به یونیش نگاه کرد،بغض لعنتی که هرماه میگذشت بیشتر اذیتش میکرد.
این خیلی برای یک سری امگاها رویایی بود که یه نفرو داشته باشن تا همجوره توی همه‌ی شرایط همراهیشون کنه و نزاره احساس بدی به دلشون راه پیدا کنه و بخواد با حرفاش آرومت کنه.
اونم این ها رو کسی بهت بگه که خودش توی بیان کردن احساسات و حرفاش توی نقطه‌ی ضعیفی قرار داره.

𝐌𝐲 𝐂𝐫𝐞𝐚𝐦𝐲 𝐁𝐫𝐞𝐚𝐝 | YoonminWhere stories live. Discover now