𝖯𝖺𝗋𝗍 - 𝟥

2.8K 483 39
                                    

رِبدوشامبر سرمه‌ایی رنگش رو به تن کرد و موهای نم دارش رو با حوله کوچیک دور گردنش مالید تا زودتر خشک شه و در این حین به سالن رفت.

"خیله خب بفرمایید جناب."

نشست روی میز عسلیه بزرگ چوبی، دقیقا روبه روی جیمینی که خودشو روی کاناپه‌ی سه نفر پخش کرده بود و پاهای لخت و سفیدش رو که لکه های سرخ روشون بود،کنارش دراز شده رو میز گذاشته بود.

"بشین رو کاناپه،دقیقا کنارم!"

با تاکیدی و اخم به کنارش ضربه زد و نگاهش رو به برنامه‌ی کودک در حال پخش داد.
طبق برنامه ریزیش الان زمان فیلم دیدن نون خامه‌ایش بود.

یونگی هم اطاعت کنان جاش رو عوض کرد و کنار همسرش نشست،جیمین در ثانیه خودش رو بهش تکیه داد و بازوش رو فشرد توی دستش.
با فس عمیقی سعی کرد خوتسردیه خودش رو حفظ کنه،عصبی بود اونم از دست خودش که چرا تا الان نفهمیده بود جیمین به اون و رایحه‌ش نیاز داره که دقیقا همین موردم برای خودش هم بیشتر اون دو توله پذیرا میشد.

"یونگی تو چرا تا حالا به من درمورد قندم اخطار ندادی؟"

یونگی متقابلا خسته سرش رو روی سر ماه کوچولوش گذاشت و چشماش رو از حس خوب وجود جفتش در کنارش بست و جواب داد.

" چون تا جایی که اطلاع دارم کسایی که باردار هستن باید چیزی که دلشون میخواد رو براشون تهیه کنیم.تو ویار داری من برا چی باید جلو خوردنتو بگیرم!؟"

"آهان نبابا؛پس چرا دکتر با اون همه دک و پوزش کلی اخطار داد و دعوام کرد!؟مین یونگی من با یه تلفن‌گرفتن و رسوندن خودم به شرکت وا وِیلا راه میندازما!"

واقع بین بود،جیمین توی این دوره‌ی حساسش از همیشه حساس تر شده بود مخصوصا روحیات گرگ ثانویه‌ش.

" پارک باز هورمانات بهم ریخت. چرت نگو ماه کوچولو، دکتر دکتره منم همسرتم کسی که در هر حال میخوام کنارت باشم.برای چی باید وقتایی که رو با لذت نون خامه‌ایی میخوری و نیم ساعت باهاشون حرف میزنی و بعدش من اونیم از ذوق برات میخواد بخورتت رو از خودم محروم کنم.اینام یکی از دلخوشیای منن بعدشم-"

"چیه!؟بعدشم چی؟!"

"عا یه دیقه فرست بده.بعدشم تو تا حالا که الان پنج ماهته همش یه جعبه استفاده کردی همراه این تکیا.لازم میدونستم‌ حتما میگفتم."

آخرش جملش که رسید صداش رو پایین اورد و زمزمه کرد و ادامه داد.

"البته اگه فراموش نکنم."

جیمین با چهره‌ی متفکر اویی کشید به زبون آورد و سرتکون داد،با اشاره‌ی دستش به نون خامه‌ایای رو میز از یونگی خواست که اونارو بهش بده.

" آخی از این تکیا گفتی یادشون افتادم دلم خواست.زیادی کیوتن."

یونگی به لحن بامزه‌ی همسرش خندید و بوسه‌ایی روی گونش نشوند.

𝐌𝐲 𝐂𝐫𝐞𝐚𝐦𝐲 𝐁𝐫𝐞𝐚𝐝 | YoonminМесто, где живут истории. Откройте их для себя