چطور میتونستم نترسم؟ همهچیز داشت حالت جدی میگرفت، اون هم موقعی که هیچ انتظارش رو نداشتم. مسخره تر اینکه دلم هم نمیخواست توسط یک همجنس خودم اینقدر کنترل بشم و دستور بشنوم.
اتاقکی که نانسی من رو داخلش آورده بود بیشتر شبیه به یک دستشویی خصوصی و کوچیک بود که باز هم یک درِ دیگه داشت و از اون طرف به جای دیگری ادامه پیدا میکرد. سطح دیوارهای دستشویی رو با آیینههای قدی پوشانده بودند، و علاوه بر توالت و سینک، یک تخت و تجهیزات پزشکی هم دیده میشد. در کل اتاق کوچیکی بود امّا آیینهها، فضا رو چند برابر نشون میدادند.
"So ... let's see ..."
نانسی من رو با همون فشار فیزیکی به سمت تخت معاینه برد و به سرعت زنجیر دستبندم رو به میلهی باریکی وصل کرد، جوری که از کشش بازوهام احساس ناراحتی میکردم. ارتفاع میله برای قد من کمی بیش از حد زیاد به نظر میرسید و سینههام خیلی بیدفاع در معرض دید میسترس جدیدم قرار گرفته بودند.
«دهن باز ... آآآآ ...»
به صورتم نزدیکتر شده بود تا معاینهام کنه، و من میتونستم زیباییِ ساده و عجیب صورتش رو حالا خیلی بهتر ببینم. به قدری خوشگل بود که ...[نفس عمیق]
ببخشید ... امّا به قدری چوب معاینه رو عمیق توی گلوم فرو کرده بود که نزدیک بود عق بزنم.
نه ... چوب نبود. چیزی شبیه به یک خطکش استوانهای شکل به نظر میرسید که روی سطحش عدد و اندازه داشت.
«هوم ... نات بَد ... چهارده سانت رو میپذیری ...»
دستش رو به سرعت روی دامنم برد و پایین کشید.«برگرد. پشت به من ... آهان ... کمرت خم بشه روی تخت ... گووود گرل ...»
مایع لزج و سردرنگی روی باسنم ریخت و من با حس کردن حرکت انگشتاش روی تنم، ناخودآگاه تکون خوردم.
«میخوام سوراخهات رو معاینه کنم. نفس عمیق بکش و هرجا دردش غیرقابل تحمل شد داد بزن: "لیمیت!"»
بله.
میدونم چی فکر میکنید. اولین بار بود که چیزی وارد مقعدم میشد و نمیدونستم چطور باید این جسم خارجیِ لذتآور رو پذیرا باشم. حس کردم با این کاراش نیاز به دستشویی پیدا میکنم و از اینکه بدنم رو در اون حالت میدید حس خوبی نداشتم.یکهو داد زدم: «آآآی!»
«هومممم ... تو خیلی خیلی تنگی. و این خوب نیست.»
باز هم ادامه داد و فشار انگشتش رو توی مقعدم بیشتر کرد. و اگر راستش رو گفته باشم ... رفته رفته داشتم به دردش عادت میکردم. داشت تبدیل به یکجور لذّت خام و آلوده و عجیبی میشد که نمیفهمیدم چرا و از کجا میاد. یکجورایی تمام پایینتنهام رو تحت تاثیر خودش قرار میداد و من فقط با یک انگشتِ باریک زنونه، تونسته بودم درد و لذت رو بفهمم.نانسی به آرومی انگشتش رو از مقعد درآورد و به سمت دیگر اتاق حرکت کرد. از توی آینه میدیدم که شلنگ بلند و باریکی رو از دیوار جدا میکنه و به نظر میرسید که انگار قرار بود شسته بشم.
«نفس عمیق ... نفس عمیق ... آفرین دختر خوب. آفرین ...»
آبی که از شلنگ وارد بدنم شده حالا چیزی جز سرما و شکنجه و تحمل نیست. چقدر سرده لعنتی ... فاک ... نه ... نه نمیتونم تحمل کنم ... آخ ... انگار که تمام رودههام رو داره با تکّههای تیز و برندهی یخ میشوره ... و من ... نه ... من دیگه نمیتونستم تحمل کنم.«آآآآآآآآی. پلیز ... آه ... مای گاد ... »
نانسی با شنیدن آه و نالههای من آب رو بست و من رو روی توالت کنار اتاق نشوند.
«خالی کن.»
این پروسه چهار دفعه ادامه داشت. بار آخر دیگه هیچ چیزی رو حس نمیکردم و انگار تمام ماهیچههای تنم سر شده بود.
«خب ... دختر خوب ... حالا برای پرواز آمادهای.»
این رو با همون لبخند جادوییِ همیشگیش میگفت. دوباره دستبند ... امّا انگار قرار نیست به تنم لباس بپوشونن. دامن و پیراهنم همینطور روی تخت باقی مونده بود که نانسی جلوی درِ دوم ایستاد و آیدی کارتش رو جلوی سنسور گرفت.
اون طرف در، چیزی درست شبیه به تونلِ هواپیما قرار داشت. یک راهروی دراز که موازی با همون تونلی بود که مسافران عادی از آن عبور میکردند و به هواپیما میرسیدند.
تلفنِ کنار در رو برداشت و شماره گرفت:
"She's ready to go. We can take off in a minute"
«پیرهنت رو ببوش. ولی پایینتنه کاملاً لخت باشه. چیزی هم به پروازمون نمونده پس بجنب.»
تیک ... تاک ...
در یک چشم بهم زدن چراغهای زردرنگِ اتاق دوباره به خاموشیِ کور و بیرنگ خود برگشتند، جوری که انگار هیچکس تابحال وارد اون اتاق نشده بود.
YOU ARE READING
#1018
Short Storyهشت سال از انقلاب 2050 گذشته و شارلوت پالمر، تصمیم میگیرد به زادگاه اصلیاش، لندن، بازگردد. این داستان بخشی از فضای کتاب "2050" نوشتهی مستر آلن را روایت میکند که در آن، زنان به دو دستهی آلفا و سابمیسیو تقسیم میشوند و زنان سابمیسیو در کمپهای ترین...