[کلیک]
مونیتور کوچکی که تا قبل از این خاموش بود، فضای کابین رو به یکباره روشن کرد و من هنوز نتونسته بودم به روشناییِ آزاردهندهی تصاویرش عادت کنم.
یک ویدیوی سیاه و سفید بود از داخل فضای هواپیما:
[مهماندار پرواز به همراه یک مسافر اطراف صندلیها قدم میزنند. مهماندار به مسافر اشاره میکند که بنشیند. امّا انگار بحث و جدلی پیش اومده چون ... ]
آه ... فاک ... یکهو همهچیز یادم اومد و خون به صورتم دوید. گونههام با دیدن صحنهها سرخ شده بود و نمیتونستم باور کنم که اینقدر برای نشستن روی دیلدو مقاومت کرده بودم. احتمالا از دیدن ابعادش وحشت به وجودم افتاده بود و وقتی ... آره داره یادم میاد ... وقتی سعی کردم روش بشینم ... هیچجوره وارد مقعدم نمیشد ... نانسی اول با مهربونی سعی کرد که من رو به انجام این کار مجاب کنه. چند بار دو انگشت اشاره و وسطش رو توی کونم چرخوند و دوباره مجبورم کرد که بشینم ... امّا نه ... مسخره بود ... امّا من بیشتر از اینکه احساس خجالت کنم، درد داشتم. و نانسی هم خیلی زود صبرش رو از دست داده بود.
داد میزد: «ما باید همین الان تیک آف کنیم! بتمرگ!»
آه و چقدر عجیب بود دیدن صورت عصبانیاش. مأمور امنیت پرواز با دیدن این درگیری به سراغ ما اومد؛ گلوم رو فشار داد و گفت: «یا میشینی، یا این رو توی کون تنگت جا میکنیم. برای ما هیچ مهم نیست سالم برسی یا نه. پس هرچی میسترست میگه اجرا کن.»
مرد میانسالِ چهارشونهای بود که با دیدنش بیشتر و بیشتر احساس ترس میکردم.
نانسی گفت: «هی! نگاهت به فیلم باشه! حواست کجاست؟!»
مجبورم میکردند دوباره همهی صحنهها رو ببینم. رسیده بود به اونجاییش که یکی از مهماندارها از راه رسید و مجبورم کرد تا یک محلول تلخ مزه رو سر بکشم. بعد از اون روی یک صندلی عادی نشستم. دست و پاهام با کمربند بسته شد و این توپ پلاستیکیِ مشکی رنگ رو توی دهنم قرار دادند. آخ ... همهچیزش به خوبی یادمه.
مهماندار دوّم، که به نظر میرسید سنّ و سال بیشتری داشته باشه، پشت صندلی من نشست، و چندبار به اهرمهای زیر صندلی فشار آورد. آروم آروم متوجه شدم که جسم سخت و عجیب غریبی از داخل صندلی بیرون زده و حالا راهش رو به مقعدم پیدا کرده. کی فکرشو میکرد هنوز از نیویورک بلند نشده باشم و این شکلی تحقیر شم؟ همّهی دخترها میتونستن خیلی راحت روی دیلدوها بشینند، اّما من رو باید اول به صندلی میبستند، و دیلدو رو مثل یک پیچ توی سوراخم میچرخوندن تا بالا بره.
YOU ARE READING
#1018
Short Storyهشت سال از انقلاب 2050 گذشته و شارلوت پالمر، تصمیم میگیرد به زادگاه اصلیاش، لندن، بازگردد. این داستان بخشی از فضای کتاب "2050" نوشتهی مستر آلن را روایت میکند که در آن، زنان به دو دستهی آلفا و سابمیسیو تقسیم میشوند و زنان سابمیسیو در کمپهای ترین...