THREE: Confessions

396 11 0
                                    

مثلا باید این رو اعتراف می‌کردم که اینجا توی نیویورک، هیچکس حقیقت انقلاب اروپا رو به دنیا نمی‌گفت. اوضاع اقتصادی انگلیس در عالی‌ترین رتبه‌ی دو قرن گذشته‌اش قرار گرفته بود، ولی اخبار و روزنامه‌ها، هر سری فقط چند عکس شطرنجی از زنان لخت بلوند منتشر می‌کردند و تیترهای سرزنش‌آمیز آویزون مقالات می‌شد. من حتی باید این رو هم اعتراف می‌کردم که خیلی وقت‌ها به همون عکس‌های شطرنجی حسودیم می‌شده. به سینه‌های برهنه در هوای آزاد. امّا نه ... میدونید چیه؟ حق با شماست. حق با امثال دخترهایی مثل آناست و من حتماً باید خدا رو شکر می‌کردم که اینجا در نیویورک، گوشه‌ی اتاق کثیفِ یک آپارتمان مشترک زندگی می‌کنم، اجاره‌ام رو به زور پرداخت می‌کنم، روزانه دوازده ساعت کار می‌کنم و درس می‌خونم، و چیزی هم نمونده که از دانشگاه اخراج بشم. حالا به من بگید چطوری می‌تونستم این حرف‌ها رو از حلقم بیرون بکشم و مادمازل آنا رو متقاعد کنم؟ هوم؟

«[تق! تق! تق!] بیداری؟»
گفتم: «آره، بیا تو»

اریکا، مستأجر اتاق کناری با ترس و لرز در رو باز کرد. مطمئن بودم قراره از بابت سر و صدای دعوا شکایت کنه. امّا خیلی با عجله وارد شد و چند مجلّه و پاکت روی میزم گذاشت:
«صندوق رو چک کردم. برات نامه اومده.»

ناگهان دوباره حس می‌کردم که انگار قراره تمام وجودم رو استفراغ کنم. به کل فراموشم شده بود که تمامِ این مدت، منتظر نامه هستم. پاکت سفیدرنگی میان مجلّه‌های روی میز بود که چند تمبر عجیب و غریب داشت. یک تمبر قرمز با طرح پادشاه انگلیس، و یک تمبر آبی‌رنگ با طرح نیم‌رخ ملکه‌ی سابق.

«من دارم تا فروشگاه میرم. تو چیزی نیاز نداری ...؟»

دقیق‌تر که نگاه کردم، تازه تونستم نام فرستنده و گیرنده رو بخونم. از برجستگیِ پاکت مشخص بود که تعداد انبوهی کاغذ همراه نامه است، جوری که انگار هر لحظه ممکنه منفجر بشن و از پاکت بیرون بیان.

«شارلوت...؟»
«اوه، نه، نه. مرسی. چیزی لازم ندارم.»

اریکا به محض شنیدن جوابم غیبش زد. یکجوری انگار اولّش از سر دلسوزی می‌خواست کمک کنه، امّا یوهو بین راه پشیمون شد ... یه همچین حسی بود. نمی‌دونم ... ولی روشنه که هیچکدوم از این آدمها من رو واقعا دوست ندارن. من توی این چند سال زندگی در امریکا، به ندرت حس کردم که این آدم‌ها به من لطف و محبتی دارند. نه، هیچوقت ... حتی اگر هم داشته باشند (که اون هم خیلی بعیده)، اون محبت حقیقتاً بخاطر خودم نیست؛ کافیه دهن باز کنم و لهجه‌ی انگلیسیم توی اتاق شنیده بشه؛ اونوقته که آهااان ... انگار تازه یادشون میوفته باید با این اروپایی‌های بیچاره مهربون بود و محبت داشت. هوم ... بخاطر همینا بود که میخواستم برگردم؟

آخ، لعنت بهش ...

#1018Donde viven las historias. Descúbrelo ahora