خیلی زود فهمیدم که این یک هواپیمای عادی نیست. در راهرویی که من قرار داشتم تنها پنج سری صندلیِ دیلدو دار وجود داشت، و بعد از اینکه وارد راهروی بعدی میشدی، کوچکترین اثری از صندلی و مسافر نبود. یک سالن بزرگ و فضای خالی، که تنها یک میز و چند صندلی درست وسطِ سالن قرار گرفته، و نانسی پشت میز مشغول نوشتن چیزی به نظر میرسید.
با دیدنش خوشحال شده بودم؛ به طرز احمقانهای از کسی که من رو وادار به دردناکترین کارها کرد خوشحال بودم و دلیل این حس خوب هیچ برام روشن نبود.
یک نگاه به من کرد و دوباره حواسش رو به کاغذها داد. با نزدیک شدنم بهش اشارهای به کاغذِ زیر دستش کرد و گفت: «تو تقریباً تمام شرایطِ ورود به یک کمپ خوب رو داری. فقط باید مطمئن باشیم که از پس تمرینای اونجا برمیای.»
ادامه داد: «من به شخصه سعی میکنم با دخترهای تازه وارد درست و منصفانه رفتار بشه. و این یعنی نظر من برای کمپی که تو رو تحویل میگیره مهمه. پس برام این هم اهمیت داره که بدونم تو چقدر توانایی داری.»
حرفهاش به شدت رسمی و گیج کننده بود. با درد بدنیای که داشتم، خیلی نمیتونستم متوجهِ جزء به جزء توضیحاتش باشم، و همین کافی بود که من رو بیشتر بترسونه.
«تو به شدت خام و نرسیدهای شارلوت. بدنت عالیه امّا طول میکشه تا عادت کنی. کمپهای کلاسیکِ لندنی برات مناسب نیستن. اونجا خیلی راحت شکستت میدن و رقیبهای غیرقابل مقایسهای در برابرت قرار میگیرن. پس بهتره بهم نشون بدی واقعا چقدر قابلیت داری.»
وقتی سکوت من رو دید، از پشت میز بلند شد و به طرفم اومد:
«این یعنی ترینینگ تو از همینجا شروع میشه. نه اون پایین.»
YOU ARE READING
#1018
Short Storyهشت سال از انقلاب 2050 گذشته و شارلوت پالمر، تصمیم میگیرد به زادگاه اصلیاش، لندن، بازگردد. این داستان بخشی از فضای کتاب "2050" نوشتهی مستر آلن را روایت میکند که در آن، زنان به دو دستهی آلفا و سابمیسیو تقسیم میشوند و زنان سابمیسیو در کمپهای ترین...