تو زیادی خوب بودی، همیشه زیادی بودن ها برام خطرناک و دلهره آور بودن، منو میترسوندن.
تو منو میترسوندی.
حضورت، وجودت، نگاهت، جسم و روحت!
همه و همه فقط منو میترسوندن، باعث شدی ترس زیبایی رو حس کنم که توی تمام عمرم ازش فراری بودم، یکاری کردی عشق رو حس کنم!...
اون روز رو به زلالیِ آب یادمه، سردرد شدیدم مانع از باز شدن اخمام میشد، چند ساعتی بود توی اتاق عمل گیر افتاده بودم و به شدت دلم میخواست اون پسر کوچولو رو به زندگی برگردونم.وقتی بیرون اومدم به دیوارِ سالن انتظار تکیه داده، سرتو پایین انداخته و دستاتو توی جیب کت چرمیت فرو کرده بودی.
همونجا اولین لحظهی ترسناک زندگیم شروع شد، درست وقتی که با دریای خونین چشمات منتظرانه به دهنم چشم دوختی تا خبر خوبی بشنوی.
یادمه زیر اون نگاه همه ی دردام ناپدید شد و جاش رو به چیزی داد که هیچ ازش خوشم نمیومد، یه ترس جدید!"متاسفم، هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم، غم آخرتون باشه." هر بار گفتنش برام سخت بود، اما گفتم و دیدم چطور سرت رو برگردوندی تا بیشتر از اون خستگی توی روحت رو به رخ نکشی.
مجبور بودم راهم رو ازت جدا کنم و تنهات بزارم چون به من ربطی نداشت، تو باید تنهایی اون غم رو به دوش میکشیدی. اون تنها کسی بود که توی زندگیت داشتی، تنها برادرت، اون یه تیکه از قلبت بود، حق داشتی هر واکنشی نشون بدی.
چند ساعت بعد شیفتم تموم شده بود، یهو نگاهم بهت افتاد و دیدم که هنوز جایی که باهات حرف زدم بدون ذره ای حرکت وایسادی و به زمین خیره شدی. کسی توی بیمارستان نمونده بود، راستش دلم برات سوخت و اگه بگم رعدِ چشمات قلبم رو به سخره نگرفته بود دروغ گفتم.
خودم رو قانع کردم به سمتت بیام "معذرت میخوام." اونقدری آروم سرت رو برگردوندی که با خودم شک کردم مهره های گردنت شکسته برای همین نمیتونی حرکت کنی.
"تا فردا عصر جسد رو تحویل نمیدن بهتره که..." مکث کردم چون حتی اگه گوش میدادی، نمیفهمیدی. نگاهت هنوز روی زمین بود و دستات توی جیبت.
همش با خودم درگیر بودم که ازت چیز گستاخانه ای نخوام اما دست آخر نتونستم جلوشو بگیرم. "یه لیوان قهوه میخوای؟"
نمیدونم اگه سرت رو تکون نمیدادی و مثل جوجه اردک پا به پام نمیومدی باید با حسِ مسخره ای که مدام بهم میگفت "حالم از ترحمت بهم میخوره پین." چیکار میکردم!یک کلمه تا کافی شاپ شبانهروزی که بردمت حرف نزدی، مسخ جاده شده بودی و همه ی اعمال حیاتیت خود به خود انجام میشد.
دیدم که وقتی پیاده شدی و بارون به صورتت برخورد کرد چطور نفست رو با صدا بیرون دادی و چند لحظه چشماتو بستی، دیدم چجور شکستی اما کاری از دستم برنیومد.
ESTÁS LEYENDO
let me in (z.m) CoMpLeTeD
Historia Corta[completed] تو همون قطره بارونی بودی که از یه ابر سیاه رو قلبم چکید و شکوفه زد. یه سایه بودم و خورشید بالا سرم تو بودی، این تصمیم من بود که با تو تضاد ایجاد کنم یا بذارم زندگیم به همون خاکستری بودنش ادامه بده. تنها کاری که رو دوشِ تو گذاشتم این بود...