stuck in ur soul;

257 88 152
                                    

....

بزار یکم ببرمت جلوتر، یادمه با خودت لج کرده بودی و غذا نمیخوردی.

هر لقمه ای که به سمت دهنت میرفت و نصفه برمیگشت توی ظرف، گوشتِ جونم رو به دندون میگرفت و رد خون رو روش جا میذاشت.

چقدر تلاش کردم که هربار یه لقمه بیشتر به سمت دهنت ببری، بیست و پنج بار بجویی و بعد قورتش بدی، شمرده بودم معلومه که میشمردم.

حتی تعداد قدمهات از هر قسمت خونه تا دستشویی، تا آشپزخونه، اتاق، کنار پنجره و هرجایی که فکرشو کنی رو از بَر بودم.

نمیتونستم آروم بگیرم؛ اگه یه قدم بیشتر برمیداشتی دیوونه میشدم و به سرعت از هرجایی که بودم خودم رو بهت میرسوندم، من با ترس و تو با نگاه گنگ، ابروهای پیچیده توی هم و سری که خم کردی با هم روبه رو میشدیم.

چندین بار کابوسِ پنجره باز و پرده هایی که باد به بازیشون گرفته رو دیده بودم، خودت میدونی این یعنی چی!

و من هرگز نمیخواستم این کابوس رو به انتها برسونم و از پنجره بیرون رو ببینم.

روزایی که مجبور میشدم بخاطر شیفتای بیمارستان و عمل جراحی توی خونه تنهات بزارم ضربان قلبم کل تمرکزم رو بهم میریخت، همه‌ی ناخونام جوییده میشدن.

صد بار به همسایه زنگ میزدم و ازش میخواستم نامحسوس بهت سر بزنه، دیگه از دستم کلافه شده بود. اخرین دفعه تهدیدم کرد که به جرم مزاحمت تلفنی ازم شکایت میکنه.

خب چیکار میکردم؟ خیالم راحت نمیشد.
نمیتونستم که به خودت زنگ بزنم، انگار خجالت میکشیدم، هنوز صدات وقتی گفتی "بهم ترحم نکن" توی سرم اکو میشد.

منو تا سر حد میترسوندی، اما گفتم بهت من این ترس و مرگ از سمت تو رو با جون و دل میخریدم و مصرّانه سهم بیشتری از این زجر رو میخواستم.

...

این یکی رو تو بگو، یادته روزی رو که منو به دیوار کوبوندی؟

هنوزم ترس، خشم و ناباوریِ صدات رو توی گوش‌هام میشنوم.

جوری به یقه‌م چنگ انداختی که فشار دستت، باعث سفیدیِ پوستت شد. با فریاد میگفتی "تقصیر تو بود، همش تقصیر توئه. تو کشتیش، تو قاتلی. تویی، توو..."

بهت نگاه میکردم و تنها جوابی که برای حرفات داشتم سکوت بود. هر حالتی که تو اون موقع داشتی رو منم یه زمانی تجربه کردم. ترجیح میدادم به جای اینکه توی خودت بریزی روی من خالی کنی.

وقتی جوابتو ندادم یقمو به سمت خودت کشیدی و دوباره با نیروی کمتری به دیوار هُلم دادی، حتی نفست بالا نمیومد که کلمه ها رو درست بیان کنی "چرا کشتیش هان؟ جوابمو بده چرا اون فقط یه بچه بود."

اخمات حریر صورتت رو خمیده کرده بود و هاله های شیشه ای دورِ کهکشانِ چشمات...
امان از قلبم که با تن و بدنم همدست شده بود و از اینقدر نزدیک بودنت سواستفاده میکرد، اون نفس های پر از خشمی که به صورت و گردنم برخورد میکرد؛ لعنتی دوباره با مرورشون گر گرفتم دیگه فکر کن اون لحظه چه موجوداتی توی بدنم راه پیمایی میکردن.

برای چندمین بار یقمو کشیدی، هُلم دادی و باعث شدی قطره های اشک روی گونه هات بیوفتن و حروم بشن "تـ..توی عوضی... من اونو کشتم، منِ کثافت تنها کسی که توی این دنیا داشتم رو کشتم لیام. منِ بی لیاقت."

میگفتی اما انگار دورِ رگای قلبم رو فشار میدادی و نمیذاشتی درست کار کنه. جوری که تونستم تحمل کنم تا اون شکلی ببینمت باعث میشه حس کنم منم یه ذره ازت یاد گرفتم که قوی باشم.

"گوش میدی؟ ماها جفتمون قاتلیم."

نباید خودم رو با فکر اینکه دستمو به سمت گونه‌ت ببرم تا درخشندگی حاصل از خیس شدنشون رو لمس کنم خل میکردم، کاشکی وقتی تو داشتی تنبیهم میکردی خودم اینکارو با خودم نمیکردم.

با بغضی که آروم میکشست داد زدی "من یه آشغالم لیام، پرتم کن توی زباله ها من داداشمو کشتم، تو داری با یه کثافت زندگی میکنی. چرا داری با من زندگی میکنی، من آشغالم." همش این جمله ها رو پشت سر هم میگفتی، استحونام رو هم حس نمیکردم اما وایساده بودم تا بهم تکیه بدی.

بعدش دستات از دور یقم شل شد و روی بدنم سر خورد، انگار دیگه پاهات وزنت رو تقبل نمیکردن، قبل از اینکه محکم با زمین برخورد کنی شونه‌هاتو گرفتم و آروم نشوندمت.

پسرِ ظریفِ من، پسرِ شکستنیِ من، اونقدر با احتیاط بازوهامو دورت انداخته بودم که حتی شک داشتم لمست کردم یا نه، اما بازم حس میکردم اگه یکم فشار بهت وارد بشه ترک برمیداری و به صدهزارتا تیکه تبدیل میشی.

کاش میتونستم بندازمت توی یه بطری و از عالم و آدم دورت کنم، فقط برای من باشی.

فقط خودم داشته باشمت و نذارم دیگه بیشتر از این بهت آسیب برسه، کاش میتونستم قبل از اینکه به اون حال بیوفتی دستاتو بگیرم فرشتهٔ رنجیدهٔ من!

______________________________

حرفی ندارم.
حتی نمیدونم چرا آپ میکنم.
اره چصم. ووت نمیدین.
سلام.

کزدستی دیدین؟ ببخشید.

let me in (z.m) CoMpLeTeDTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang