u made the sky bright for me(;

441 89 527
                                    

...

دو هفته ازش گذشت. دو هفته شب و روز رو از هم تشخیص نمیدادم.

چهارده روز و شونزده ساعت میشد که هربار که نگاهم به چشمات برخورد میکرد ازم محرومشون میکردی و خودت رو به دور ترین نقطه ازم میبردی.

شده بودم درست مثل بچه های لوسی که تنها تلاششون برای گرفتن چیزی که میخوان، یه گوشه کز کردن و لب ورچیدن بود.

مدام از خودم میپرسیدم خب چیکار کنم، چی بگم، چرا اصلا کاری کنم؟ هر بار هم توی دهن افکارم میزدم که خفه شه و بیشتر از این کلافم نکنه.

دو هفته جراحی خاصی پیش نیومده بود برای همین تونستم زیر زیرکی مرخصی بگیرم تا حالم بهتر بشه اما وقتی نزدیکای پنج عصر بهم زنگ زدن، مجبور شدم بدون سر و صدا از خونه بیرون بزنم تا چرتِ نیمه روزت رو بهم نریزم.

دیگه نمیترسیدم، عجیب بود که یه حسی بهم میگفت اتفاقی برات پیش نمیاد و عجیب تر اینکه به اون حس اعتماد داشتم.

...

باید تیکه های کوچیکِ آهن و شیشهٔ فرو رفته توی غشاء مغز کسیو بدون اینکه به عصباش ذره ای برخورد داشته باشه در میاوردم. سخت بود اما بدتر از ایناشو هم داشتم، گفته بودن حین جوشکاری این اتفاق براش افتاده، اصلا کنجکاو نبودم بدونم تو اون لحظه چه غلطی میکرده که به این روز اومده.

بیشتر از هشت ساعت وقت برد تا کاملا بافت های مغزش رو تمیز کنم، با دقت پودر مغز و استخون رو روی شکستگی های ناجورش بریزم و بقیه ریزه کاری هاشو انجام بدم.

وقتی بحث یه آدم میشد همه ی تلاشم رو برای زنده موندن و سالم نگه داشتنش میکردم و کوچیکترین اهمیتی به خودم و درد عضلات و حتی عصب هام نمیدادم.

بلاخره تموم شد، آروم و منظم نفس میکشید پس میتونسم با خیال راحت و آسوده برگردم خونه.

جوری شده بودم حتی با به یاد آوردنِ اسمِ خونه هم لبخند بزرگی کل صورتم رو میگرفت.
درسته مثل قبل نبودیم اما همینکه جلوی چشمام بودی برام کافی بود، بهم گرما میداد، یادم میاورد قلب منم میتونه برای کسی بتپه.

...

ساعت از یک نیمه شب گذشته بود. در رو پشت سرم بستم و همزمان با وارد شدن گردنم رو تا جایی که میتونستم بالا بردم و صدای شکستن قولنج هام رو شنیدم.

دستمو به گردنم گرفتم، سرم رو پایین آوردم و صاف با چشمای اخموت روبه رو شدم. پره های بینیت تنگ و گشاد میشد، دوباره چه اتفاقی افتاده بود؟

همونجور مات و مبهوت جلوی در وایساده بودم و منتظر بودم بگی که چیشده اما قصد حرف زدن نداشتی.

let me in (z.m) CoMpLeTeDOnde histórias criam vida. Descubra agora