...
دوباره و دوباره میکوبیدم میونِ ترقوه و دنده هات، خشمی که داشتم رو هیچوقت تجربه نکرده بودم "اگه بلایی سرت میومد چی؟ اگه پیدات نمیکردم و گیر یه حیوون وحشی میفتادی چی؟"
یه بار دیگه بغض بهم حمله کرد و برای قایم کردنش به رعدِ صدام اضافه کردم "دِ جوابمو بده، اگه دیگه نداشتمت چی؟"
همونطور وایساده بودی و سرتو بالا نمیآوردی، نباید اونقدر اذیتت میکردم، باور کن هر ضربه ای میزدم ده برابرش روی قلبم فرود میومد.
اما جوری که تو اذیتم میکردی بهت رعشه نمیداد مرواریدکم؟ خب امیدوارم نداده باشه چون تک تک آزارهات رو هرچند دردناک پذیرا بودم.
دیگه نمیدونستم چی بگم بهت، توی اون حال هم همش سعی میکردم از لغاتی استفاده نکنم که بشکونمت.
زیر بارون وایساده بودیم و کل بدنمون خیس شده بود و من بلند بلند نفس میکشیدم تا فروکش کنم.بدون اینکه سرتو بالا بیاری گیلاس لبهاتو از هم باز کردی، کمی بلند تر از صدای بارون لب زدی"تـ...تو نگرانم شدی؟" با ناباوری بهت خیره مونده بودم، وقتی میگم کور بودی منظورم دقیقا همین بود.
لعنتی اگه پیدات نمیکردم گوشه تیمارستان میفتادم و به عنوان پزشک سابق که درگیر عشق احمقانه شده ازم یاد میکردن بعد تو میگفتی نگرانم شدی؟
گفتم عشق؟ آره من عاشقت شدم، همون روز اول غذایِ روحم شده بودی، همون روز اول گیر افتادم. سخت بود به خودم اعترافش کنم اما حقیقت همین بود.
تو یه تله بودی و من همون خرگوش کوچیکی که برای بار اول از لونهش بیرون اومده. با همهی دندونات گیرم انداختی و استخونام و شکوندی، اما با رضایت از این شکستگی لذت میبردم.
اینهمه نادیده گرفتنِ احساسات من بدتر عصبیم میکرد "چی داری میگی تو؟ موقع گم شدنت مغزتو هم انداختی زمین؟" دستتو گرفتم، گذاشتمش رو سینم.
به نگاه متعجب و ترسیدهت توجهی نکردم، هرچند اونم نقش کمی توی بیشتر سوزوندم نداشت.
کف دستتو درست روی جایی که قلبم مثل یه گنجشکِ وحشیِ گرفتار خودش رو به در و دیوار قفس میکوبید فشار دادم.
اونقدر اخم کرده بودم که پیشونیم درد میکرد، با عصبانیت جملههامو پشتِ سرِ هم چیدم "ببینش. حسش میکنی؟ این اگه نگرانی نیست پس چیه؟ هیچ میدونی اگه پیدات نمیکردم چه بلایی سرش میومد؟ هیچ میدونی یه لحظه فکر نبودت دیوونش میکنه؟ اصلا میدونی هروقت که از خونه میرم بیرون چندبار توی مغزم رژه میری؟ میفهمـ..."
برخورد محکم لبات به لبهام خفم کرد؛ به یک باره مُردم.
اون گنجشک دیگه خودش رو به در و دیوار قفس نمیکوبید، انگار از گرما و نرمی لبات پر و بالش سوخته و تهِ قفس افتاده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
let me in (z.m) CoMpLeTeD
Conto[completed] تو همون قطره بارونی بودی که از یه ابر سیاه رو قلبم چکید و شکوفه زد. یه سایه بودم و خورشید بالا سرم تو بودی، این تصمیم من بود که با تو تضاد ایجاد کنم یا بذارم زندگیم به همون خاکستری بودنش ادامه بده. تنها کاری که رو دوشِ تو گذاشتم این بود...