بیزار شده بودی از خودت و زندگی. هرکاری میکردم بی فایده بود، از هیچی خوشت نمیومد، همه رو به نوعی پس میزدی.
چقدر حرص خوردم تا روزی که خندهت، خندهی واقعی و بهشتیت قلبم رو درجا میخکوب کرد و ای وایِ من که لیام اون روز بال درآورد و ندیدی.
حس کردم اشتباه شنیدم تا اینکه با تیز کردم و دیدمت، مبهوت بهت زل زدم، حتی میخواستم بزنم تو صورتم تا باورم شه واقعیه...
اما تو واقعا خندیده بودی و من دقیقا همون نقطه از دنیا بودم که هیچ چیز دیگه ای جز تو و فقط و فقط تو برام ارزش نداشت.
شاید به ظاهر اون شب تو فقط صدای بارون و رعد رو به رخ کشیدی اما انگار داشتی کل کائنات رو رقیب میطلبیدی. انگار با ماه مسابقه میدادی و خب، برنده هم شدی.
عزیزترینم، مثلِ بهار میموندی اما متفاوت تر، تو عطر نارنگی تنت کرده بودی و دونه های انار چشمات رو به نمایش میذاشتی، رهایی آسمون رو مسخره میکردی و به عظمت خورشید نیشخند میزدی، تو بهارِ منِ زمستون زده بودی.
هنوز ماتت بودم تا اینکه دستِ مسخره ی من لیوان شیرکاکائویی که داشتم برات میاوردم رو کج کرد و انداختش زمین، لعنت به من که نتونستم بیشتر محو اون منحنیای بشم که زیباییت رو به شدت نمایان میکرد.
یکی از دوستام روانشناس بود، هیچوقت ازت نخواستم پیشش بری چون اولین باری که یکی این درخواست رو ازم کرد حس کردم درمونده ترین آدم جهانم پس خودم ازش خواستم راهنماییم کنه؛ سگ!
تولهسگ کلمه ای بود که با شونه بالا انداختن بهم گفت و رد شد، حرف بیجایی هم نزد خودم هم همیشه دلم میخواست داشته باشم پس رفتم و یکی رو به سرپرستی گرفتم.باور کن اگه میدونستم میتونه رو لبات خنده بیاره زودتر از نفس کشیدن انجامش میدادم. اون فسقلی روی تو نشسته بود و تو داشتی درست مثل یه نوزاد ازش مراقبت میکردی و وقتی لیست میزد میخندیدی، خدایِ من، دیگه از زندگی چی میخواستم؟
همین تولهسگ شیطون یکاری کرد من کامل ترین و بی نیاز ترین مرد زمین بشم.
...
بارون سنگینی میبارید و من باید آشغالارو میبردم بیرون، سطل زباله جلوی حصار خونه بود، بیست ثانیه رفت و برگشت زمان میبرد.
در رو باز گذاشتم تا سریع برم و برگردم.وقتی دوییدم تو خونه و با نگرانی به سر تا پام نگاه کردی فهمیدم دوباره گاوم زاییده.
انگشتاتو مضطربانه به هم میپیچوندی و با اینکه جواب سوالت رو میدونستی ازم پرسیدی "پیـ... پیشِ توئه مگه نه؟" بعدش فهمیدم که اون پاپی فضول وقتی که در رو باز گذاشتم از فرصتِ نبودنت استفاده کرده و دنبال من اومده.
ESTÁS LEYENDO
let me in (z.m) CoMpLeTeD
Historia Corta[completed] تو همون قطره بارونی بودی که از یه ابر سیاه رو قلبم چکید و شکوفه زد. یه سایه بودم و خورشید بالا سرم تو بودی، این تصمیم من بود که با تو تضاد ایجاد کنم یا بذارم زندگیم به همون خاکستری بودنش ادامه بده. تنها کاری که رو دوشِ تو گذاشتم این بود...