,why did i follow you?

303 89 160
                                    

یادمه یه حسی لجوجانه‌ منو به سمتت میکشوند جوری که مجبورم کرد تا مراسم دفن برادرت دنبالت بیام.

اونقدری بی‌کَس بودین که فقط کشیش بالا سر قبر اومد که اونم بعد از تموم کردن حرفاش و تسلیت گفتن بهت از اونجا رفت.
نمیدونم به کی تسلیت گفت چون تو یه جسمِ خالی بودی که روی زانو افتاده و یه مشت خاک توی دستش گرفته.

باورت نمیشه چه بلایی سر مُشت و دست گره خورده‌م اوردم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و بهت نزدیک نشم، محکم بغلت نکنم و وقتی اون بلور های بی نقص که گاهی لای مژه هات گیر میکرد و به زور راه خروج از حصار چشمات رو پیدا میکردن پا به پات گریه نکنم.

اونقدر یهویی به همم ریخته بودی که کلِ تشویش ها و خستگی هام هاله ای شده بودن به دورِ تو که مانع دیده شدنشون میشدی. اگه میدونستی هزار بار توی دلم بهت التماس کردم که حداقل یکم با صدا گریه کنی تا خالی بشی اینکارو میکردی، اما دریغ از یه ناله کوچیک!

پسر تو در عین اینکه سنی نداشتی واقعا قوی بودی و قوی بودنت منو می شکست.

مغزم مدام این جمله "اون یه غریبست، بس کن." رو به خوردم میداد و یه دوراهی بزرگ جلو پام سبز میکرد، یا باید بیخیالت میشدم و سر همون مزار ازت خدافظی میکردم یا کنارت میموندم و میسوختم؛ و چه دردی زیباتر از اینکه کنارِ تو خاکستر بشم بی نقص ترین شکنجه گرِ روح بیچارهٔ من.

بدون اینکه بدونی زجرم میدادی، بدون اینکه بفهمم زخمی میشدم.

ساعت ها روی زانوت نشستی و ذره ای خم نشدی، کل اون مدت ایستادم و بهت خیره موندم بلکه بتونم جواب سوالامو پیدا کنم اما کاش میدونستم خیره موندن بهت چیزی جز بیشتر گیج شدن و به زنجیر کشیده شدن قلبم رو به دنبال نداره.

هیچوقت بهت نگفتم که وقتی سرت رو بالا آوردی و بهم زل زدی آرزو کردم کاش همون زمین دهن باز میکرد و به منم یه جا میداد تا راحت بخوابم ولی اون اقیانوس هارو غرق خون نبینم.

جزغاله شدم، تا مغز و استخون سوختم و نفهمیدی. آره من برای یه غریبه آتیش گرفتم و دود شدم و کوچیکترین تلاشی برای اینکه جلوش رو بگیرم، نکردم.

یادمه با مِن‌ومِن ازت خواستم پیشم بمونی، حتی خودمم نمیدونم این از کجا به ذهنم رسید.
نگاهی که بهم انداختی و با صدایی وحشتناک خشدار گفتی "بهم ترحم نکن." باعث شد همهٔ سلول‌های مغزم علیه من دسیسه بچینن و با حمله ناگهانیشون به قلبم غافلگیرم کنن.

حقم بود نباید جوری باهات رفتار میکردم که انگار صد ساله میشناسمت، حقم بود.

گفتی ببرمت خونه خودت، رسوندمت و با دلهره شمارمو گذاشتم توی جیبِ همون کت چرمی "هر وقت نیاز داشتی بهم زنگ بزن." موقع گفتنش اونقدر دلهره داشتم که صدام میلرزید، حس میکردم از این کارم هم برداشت بدی میکنی اما فقط به تکون دادن سرت اکتفا کردی و بدون حرف پیاده شدی.

یادته بلاخره یه نصف شب بهم زنگ زدی و روحم رو تا قهقرا کشوندی؟ آره پسر، اون شب پنج دقیقه هم نمیشد که بلاخره تونسته بودم چشم روی هم بزارم و از فکرت که هرشب بهم هجوم میاورد بیرون بیام که صدای زنگ گوشیم کفریم کرد.

داشتم بهت فحش میدادم، فکر کردم دوباره از بیمارستان بهم زنگ میزنن تا اینکه نفس های نامنظمت رو بینِ صدایِ افتادن قلبم روی خورده شیشهٔ اشکایی که میریختی شنیدم.

یادم نیست چجوری پام رو به ماشین رسوندم اما میدونم که مثل جنونیا به سمتت روندم، به یاد آوردنش منو به خنده میندازه.

تو یکاری کردی بعد از سال ها پدربزرگانه رانندگی کردن از هشت تا چراغ قرمز رد شم و دوربینای بین راهی شماره پلاکم رو بفرستن برای راهنمایی رانندگی.

می ارزید، رسیدن به تو به ریسک توی خطر انداختن زندگیم می ارزید.

در رو باز گذاشته بودی، هنوز خونه تاریک و بی روح بود درست مثل روز اولی که دیده بودمش.

درو هول دادم و سرک کشیدم اما همینکه ولو روی زمین دیدمت با وحشت به سمتت اومدم و دستم رو روی رگ گردنت گذاشتم.

دیدن زمرد های بی روحت که پلکات روشون باز و بسته میشد خیالم رو راحت کرد، بهت تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم، یهو قهقه زدی.

با اخم بهت نگاه کردم، خواستم سرت داد بزنم "لعنت بهت، دیدنِ ترسِ من خنده نداره!" اما نگفتم، نگفتم چون غرق چهره‌ی خندونت شده بودم، بازم ندیدی که اون خنده های مصنوعی چقدر به تنهٔ درختِ مرده‌ی روحم شاخ و برگ داد.

"هنوزم میخوای پیشت بمونم؟" اونقدری مظلوم این جمله رو به زبون آوردی و بهم چشم دوختی که حتی اگه تصمیمم رو هم عوض کرده بودم رامت میشدم.

کی دلش نمیخواست تورو کنارش داشته باشه فرشته ی من؟ کی همچین حماقتی رو به دوش میکشید؟

تو بهم زندگی دادی زین، زندگی ای که فقط توش نفس میکشیدم رو با دستای بی نقصت رنگ زدی، چطور میتونستم ردت کنم؟

گفتم پیشم بمون اما حواسم نبود اگه تو کنارم باشی اون تیله های براقت چه بلایی سرم میارن، هربار نفس کشیدنت حتی توی اتاق کناری چقدر من رو تا مرز دیوونگی میبره و برمیگردونه.

بودی کنارم و من مجبور به پنهان کردن چیزی میشدم که ثانیه به ثانیه شدید تر و نا آروم تر میشد.

داشتی ذره ذرهٔ من رو از آنِ خودت میکردی، تو الهه‌ی ناآگاهِ من بودی و من بندهٔ سرکشی که نمیدونست از کجا شروع به عبادت کنه.

_____________________

دلام(:
چون تو پارت قبلی یادم رفت بگم اینجا میگم
این قرار بود یه وانشات باشه ولی خب ادامه دار شد برا همین پارتاش کوچولوعه so...

نظررررر بددددییییننننن
ووت عم بدین باشه؟ (:  نود میدم بهتون.

اگه توش کزدستی دیدین تقصیر آستینم بدونین(:
مرسی بای.

یچی دیگم بگم، نگا کیفیت عکسو چیکار کرد واتپد سه پستون./:

let me in (z.m) CoMpLeTeDOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz