⚜️ پارت پنجم : حافظه ي از دست رفته ⚜️

37 14 4
                                    

-خوش اومدی تینکربل من! بالاخره پیدام کردی...

چشم های متعجب و ترسیده ی پسرک به اطراف سرک می کشید...
قفسه ی سینه اش تند تند بالا پایین میشد و ترس داخل چشم هاش به وضوح مشهود بود!
طبیعی هم بود... تلپورت کردن عوارض داشت!

لبخند رو لب هاش به خاطر چشم های درشت و ترسیده ی پسرک عمیق تر شد...
تمام  22 سال رو با تصور این روز مقدس گذرونده و هر بار به اینکه چه عکس العملی باید نشون بده فکر کرده بود...

مطئنن کیونگسو کوچولو هنوز هم مثل قبل کنجکاو و بلبل زبون بود...
همونطور که از تو چشم هاش میدید ، روحش هنوز هم پاک بود...
دلتنگ قدم های بلندش رو سمت کیونگسو برداشت...

وقتی مقابلش قرار گرفت ، می تونست نگاه چشم های متعجب و مجذوبش رو روی قامت خودش حس کنه...
مطمئنن مثل قبل مجذوب جذابیت چشمگیر هرمس شده بود!
درست مثل دومین دیدارشون ، تو صورت پسرک خم شد...
نگاه خواهانش خیره به لب های برجسته و خوشمزه ی رو به روش بود!
دلتنگ لب پایینش رو گاز گرفت...

یعنی هنوز هم به همون شیرینی قبل بودن؟!
مقابل پسرکِ متعجب زانو زد...
دستش رو سمت چونه ی خوش حالتش دراز کرد و میون انگشت های بی تابش گرفت...
متوجه لرزش کم پسر کوچیکتر شد ، اما اهمیت نداد...
بیشتر تو صورت کیوتش خم شد...

لعنت بهش که دلش می خواست هر چه زودتر دوباره طعم معتاد کننده ی غنچه های رو به روش رو بچشه...
حس لمس پوست نرم و شیری رنگ کیونگسو دیوونه اش می کرد...

-بالاخره اومدی...

آروم زمزمه کرد و بی توجه به چهره ی سوالی کیونگسو دست دیگه اش رو دور کمر پسرک حلقه کرد...
قبل از اینکه بتونه پسرک رو نزدیک تر بیاره ، صورت بی دفاع و بیچاره اش توسط ضربه ی دستی به سمت چپ پرت شد...

شوکه سرش رو برگردوند تا دلیل این ضربه رو بفهمه اما در کمال تعجب با چهره ی تو هم رفته و اخموی کیونگسو رو به رو شد...
فک بیچاره اش به خاطر ضربه حسابی درد می کرد و شک نداشت که بلایی سرش اومده...

میشه گفت پشمای نداشته اش  به خاطر  ضربه ی محکم و بعید کیونگسو ریخت!
اون بازو های کوچولو و خوردنی چه طور این همه زور رو تو خودشون جا داده بودن؟!
دستش رو روی  گونه ی راستش که حالا رد انگشت های کوتاه کیونگسو خود نمایی می کردن و می سوخت گذاشت و نالید:

-شت...دردم گرفت تینکربلم!

ثانیه ای بعد خنده ای کرد و رو به کیونگسو ی اخمو و قرمز شده از عصبانیت گفت:

-احتمالا به خاطر دیدن من خیلی ذوق کردی و کنترلت رو از دست دادی!

مکثی کرد و باز با خنده و شاد ادامه داد:

Driven From Heaven Where stories live. Discover now