⚜️ پارت چهارم : نجات پيترپن توسط تينكربل ⚜️

42 15 2
                                    

-من یه خدام...

با چشم هایی که از شدت شوک تغییر سایز داده بودن ، به لب های کریستوفر چشم دوخته بود...
بعد از سال ها دوستی با کریستوفر تازه فهمیده بود اون انسان نیست...

باید خوشحال می بود که عقایدش حقیقین یا اینکه بابت حس فریب داده شدنش ناراحت می شد؟
ناخداگاه دست هایی رو که رو شونه اش قرار داشتن با ضرب از خودش جدا کرد...
ناباورانه سرش رو تو دست گرفت:

-تو تمام این مدت پیش من بودی...چرا؟

درحالی که چشم های بی قرارش به هر طرف کشیده میشد ادامه داد:

-چرا تا الا هیچ چی بهم نگفتی؟ ممکن بود به خاطر من دنیات از بین بره!

کریستوفر که انتظار همچین ری اکشنی رو از کیونگسو داشت ، با آرامش خاص همیشگیش که تو صداش طنین انداز بود گفت:

-من میدونستم تو بهم آسیبی نمی زنی...هرچند هیچ وقت فکر نمی کردم به اینجا برسی...تو منو شوکه کرده بودی و همین هم تهدیدی به حساب می اومد...اما تو فرق داشتی...انرژی ای که اطرافته با باقی انسان ها متفاوت بود و اینکه...

نگران به تاناتوس نزدیک شد...چرا واضح حرف نمی زد؟

-و اینکه چی؟

کریستوفر دستی بین موهاش کشید و در جواب به چشم های منتظر کیونگسو گفت:

-نمی تونستم بکُشمت...

با پایان حرف کریستوفر ، نفس تو سینه اش حبس شد...
ناخداگاه قدمی عقب رفت...
دیگه اون لایه ی انرژی گرم و پر از امنیت رو نمی تونست اطراف کریستوفر حس کنه...
اینکه حس می کرد سیاهی مردمک چشم های رفیقش انقدر ترسناک به نظر
می رسه ، عجیب بود؟!
با لکنت پرسید:

-من...منظورت چیه؟

وقتی ترس رو تو چشم های انسان ها میدید ازش لذت می برد اما این دفعه متفاوت بود...
اون تاناتوس بود...خدای مرگ...
اما چرا ترس تو چشم های کیونگسو لذت بخش نبود؟
با نگاه کردن تو دو گوی مشکی چشم هاش دردی تو سینه اش پیچید...
مطمئنن درد چیزی نبود که تاناتوس ازش لذت ببره!

بی تفاوت نگاهش رو از پسرک گرفت...اینکه کیونگسو ازش فاصله گرفته بود اصلا خوشایند نبود...
همین هم باعث شده بود اعصابش بیشتر از همیشه خرد بشه!

-بهتر نیست خودم رو معرفی کنم؟ مطمئنم بهتر از هر کس می تونی منو بشناسی کیونگسو هیونگ...

نیشخندی رو لب هاش نقش بست:

-من تاناتوسم...خدای مرگ...کسی که تو دنیای انسان ها وظیفه ی کشتن انسان ها رو داره...

Driven From Heaven Donde viven las historias. Descúbrelo ahora