⚜️ پارت هشتم: انار مالكيت ⚜️

43 23 13
                                    

Part 08

" انار مالکیت "

به سختی از بین شاخه های در هم تنیده ی درختان رد شد.
وقتی وارد جنگل روح شد ، شرایط آب و هوایی نرمال به نظر می رسید؛ اما حالا مه غلیظ و قرمز رنگ همه جا رو پوشونده بود.
مه به قدری غلیط بود که بکهیون به سختی می تونست نفس بکشه و چند قدم جلو تر از خودش رو ببینه!

از طرفی انگار هوا گرم تر شده بود...
خدای جنگ بعد از کنار زدن شاخه ی مقابلش به اولین چیزی که دم دستش بود چنگ زد.
بیشتر از این نمی تونست ادامه بده...
به خاطر مه راهش رو گم کرده بود و دیگه نمی تونست قصر بزرگ هادس رو از اون فاصله ببینه.

زانو هاش بیشتر از این نتونستن تحمل کنن و خسته کنار تکه سنگ بزرگی روی زمین خاکی و خشک زانو زد.
در تعجب بود که این همه درخت چه طوری تو این خاک دووم آوردن!
زمین به خاطر نبود آب ترک خورده بود ، اما درختان اینجا استوار سر به فلک کشیده بودن!
حقا که اینجا جهان زیرین بود...قلمروی هادس و جایی که جهنمیان ساکن بودن!

به طور عجیبی دچار تشنگی شده بود و نفس نفس می زد.
دستش رو به کیف قهوه ای چرمش رسوند تا بطری آبی رو که محض احتیاط به همراهش داشت برداره.
وقتی که تونست سطح زبر بطری سبز رنگ رو لمس کنه، سریع از داخل کیف بیرون کشیدش.

درش رو با هر جور زحمت بود باز کرد و بالاخره لبه ی بطری رو به لب های خشک شده اش رسوند.
اما درست قبل از اینکه جرعه ای ازش بنوشه ، سرش گیج رفت.
دیدش تار شده بود!
چند بار پلک زد تا از این حالت خارج بشه ، اما با گیج رفتن دوباره ی سرش بیشتر از این نتونست تحمل کنه و روی زمین افتاد.
قبل از اینکه کامل بیهوش شه ، درخت اناری دید!

تعدادی از انار ها روی زمین افتاده و پوستشون باز شده بود.
برخورد نور خورشید با دونه های ياقوتي انار ، به قدری زیبا بود که از نظر بکهیون غیر قابل توصیف به نظر می رسید.
کاش می تونست کمی ازشون بخوره.
این چیزی بود که اون لحظه از ذهنش گذشت و به دنبالش ، پلک های نیمه بازش کاملا بسته شدن!

***
به دنبال خارج شدن فلیکس از اتاق چانیول ، معطل نکرد و از اتاق خارج شد.
بال های مشکی رنگ فلیکس که حالا متوجه اومدن کریستوفر شده بود ، با قدرت بیشتر به حرکت در می اومدن و عصبانیت بیش از حد صاحبشون رو نشون میداد.

درست قبل از اینکه به انتهای راه روی طویل که به اتاق فلیکس ختم میشد برسن ، کریستوفر خودش رو به خدای عدل و انتقام رسوند و انگشت هاش رو دور مچ دست فلیکس حلقه کرد.
دلتنگ از لمس پوست برادرش لبخند زد...اما به لطف مشت محکمی که با گونه اش برخورد کرد لبخندش جاش رو با یه تلخند دردناک عوض کرد!

نگاه غمگین و دلتنگش تو چشم های زیبای فلیکس که با تنفر بهش خیره بود ؛ دوخته شد.
قبل از اینکه حتی بتونه قدمی سمتش برداره ، حرکت پر قدرت بال های فلیکس، کریستوفر رو به عقب روند.
جوری که کریستوفر برای حفظ تعادلش محبور شد تا بال های مشکی رنگش رو باز کنه.
-فلیکس...

Driven From Heaven Место, где живут истории. Откройте их для себя